اصل معشوق است
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
منظور از معشوق، مرجع کل هستی است که به علت خالقیت تجلی کرد و به علت صفت حب و رحمت و لطف، موجودات را با نیروی جاذبهی خود به سوی خود کشید، پس چون مجذوب است معشوق است و چون جاذب است عاشق است.
چه او هم معشوق مخلوقات خود است، هم عاشق تجلیات و فعل خود و هم عشق مطلق است که به صورت عاشق و معشوق و عشق ظهور یافته است پس سه تا نیست، یکی است.
هم شراب و ساقی هم می پرست
هر سه یک شد چون طلسم تو شکست
اما اینکه لاف زنی که عاشقی، سخنی بیهوده است، چه او عشقت داد پس احساس اینکه ما عاشقیم جز پرده و حجاب نیست و عاشق جز مردهای نیست و باید هم به این مرگ و فنای وجودی برسد تا معشوق به او توجه کند.
به قول حافظ :
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جایی نمیرسد
و بنابه گفتهی شیخ احمد غزالی در سوانح العشاق :
«هرگز معشوق با عاشق آشنا نشود و اندر آن وقت که خود را بدو و او را به خود نزدیکتر داند دورتر بود، زیرا که سلطنت دور است : آشنایی در هم رتبتی بود و این محال است میان عاشق و معشوق، زیرا که عاشق همهی زمین مذلت بود و معشوق همهی آسمان تعزُز ...»
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بیپر ، وای او
پس اکنون که عشق را مجال نیست و جز فرقت نصیبی نبرد پس عاشق چون مرغ بی پر و بال است. اگر دو پر و بال کشش معشوقی یابد میتواند پرواز کند و با جاذبهی خود او به سوی او برود وگرنه پر و بال پرواز ندارد. پس کار به عنایت است، لذا :
پرو بال ما کمند عشق اوست
موکشانش میکشد تا کوی دوست
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آیینه غماز نبود چون بود
آینهات دانی چرا غماز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
عشق نتیجهی تجلی نور حسن است از مخفیگاه جان بر دل پاک و صیقلی آن، چنان آن نور میدرخشد که سلولها حباب و چراقدان آن نور میشوند، آتشگاه و معبد ملکوت درون میگردند. این نور در این حباب مادی از پشت شیشهی تن (و یا دیوار تیرهی تن) نور میدهد و صور منقوش در اعماق جان را خوانا مینماید. اما پس از خلع این خرقهی کهنه یا شیشهی تیره، آن نور آزاد گشته بدون حجاب به نورالنوار وصل میشود. تا کنون در پس پرده و شیشهی جسم بود اکنون جلوی آن نقطه؛ اما چه کسی این نور خواری و نور پیمایی را احساس میکند و تجربه مینماید ؟
آنکه دل خود را که خود خدا قبله گاه و آتشگاه و چراغ روشن درون و آیینه تمام نمای حقایق ساخته پاکیزه دارد تا از زنگار پیوستگی و وابستگی و عشقهای مجازی زدوده شود. پس از اینجا داستانهای گرفتاری این میل، این خود انسانی خو گرفته به نفس و عشق مجازی و این آیینه زنگاری شروع میشود؛ تمام عرفان دیدن این زنگارها و عشق مجازی و ستردن آن است. مثنوی هم با داستانها و پیامهایش بیان کنندهی داستان انسان است
بشنو این نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
نی همان انسان خود آگاهی است که جایگاه خود را در این عالم شناخته و فهمیده است که موجودی است چون نی میان خالی و نیازمند به او، میداند که روحش از روح کلی یا نیستان جدا شده و در قفس تن گرفتار گردیده است.
لذا از این هجران نالان و گریان و در این قفس تن بیقرار است و می خواهد آزاد شود اما این نی خود مولانا نیز هست که از وجود جامع و پیر خویش شمس تبریزی نیز دور افتاده و نالان و نوحهگر است (پیوند تجربهی شخصی با تجربهی هستی)، اما همهی آدمیان به این خودآگاهی و تجربهی شخصی نرسیدهاند تا درد اشتیاق به وصال مجدد را احساس کنند. تنها هرکس که از اصل خویش (چه مجازی و چه حقیقی) دور شده باشد این نیاز را احساس میکند.
این انسان نیازمند چون نی هم نالهی هجران و خوف از نارسیدن دارد و هم نوای وصل و امید به رسیدن (در بین خوف و رجا و قبض و بسط است)، پس هم جفت بدحالان است و هم یار خوشحالان.
هرکسی از نوای این نی تعبیری و تفسیری دارد، هیچکس راز این انسان را درست نشناخته است (نه خود را نه دیگران را و نه انسانهای کامل را) بلکه گمانهای خویش را علم و خیالات خود را عقل فرض کرده است.اما اگر دقت شود سر انسان از گفتار و احوال و کردار او نمایان میشود. اما کجاست آن چشم و گوش منور به نور حقیقت که خود جان را که تابناک و تابندهی وجود است بنگرد، شاید هم اینگونه بینش در تقدیر نیست.
به هر حال این بانگ نای کلام خداست که در نی وجود انسانهای کامل دمیده میشود و چون آتشی جان آنان را شعلهور میسازد، زیرا جلوات و فیضان عشقی است که در جان آنان شعلهور است، چه آنان دریای عشقند که با وزش باد لطف امواج خروشان و سوزان خویش را به ساحل وجود خویش میپراکنند و مشتاقان به قدر ظرفهای خویش از آن برمیگیرند.
این نی پرنوای سوزان، وارستگان رهیده از جهان را که درد گسستن داشته و شوق پیوستن دارند به نوا در میآورد. کلامشان گاه از قهر نفس است و گاه از لطف حق، راه گذراز قهر به لطف و از آن به وحدت آغازینی که نه این است و نه آن و هم این است و هم آن تعبیر میشود. این راه همان سیر سلوک معنوی است که از دین آغاز میشود و تا کمال عرفان پیش میرود، از بند گسستن تا پیوستن. اما چه کسانی در این راه پله پله تا ملاقات خدا و پیوستن به اصل پیش میروند ؟ آنان که از این عقل مصلحت اندیش جهان مادی (عقل معاش) دست شسته گوش به فرمان الهی نهند و روز و شب به انتظار فرمان نشینند. و چون ماهی برون افتاده از دریا لحظه لحظهها در شوق و التهاب به دریا رسیدن باشند و چون رسیدند هرگز از آن دریا سیر نشوند که البته این مهجوری و مشتاقی را خامان در نیابند. این راه پیمودنی است نه گفتنی. زیرا مثنوی راه رهایی و طریق پرواز عاشقانه است.
بند بگسل، باش آزادای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر ؟
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد ؟ قسمت یک روزهای
کوزهی چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر دُر نشد
اما این انسان دور افتاده از باطن به زندگی وابسته شده و در بند سیم و زر گرفتار و اسیر حرص خویش گشته است که باید با کمک عشق این بندها را ببرد.
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شادباش ای عشق خوش سودای من
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست خـَرَّ موسی صاعقا
تنها را آزادگی و رهایی از هر ناپسند و هر وابستگی عشق به حق است. و تنها راه نجات از روان پریشی، نگرانی، تنهایی و بیکسی و پوچی، عشق به حق است. تنها داروی نجات بخش از خود شیفتگی، غرور، خود آزاری، برتری طلبی، عشق است. هم افلاطون حکمت روحانی قلب است و هم جالینوس مداوای تن. عشق بُراق معراج رسول خدا، به رقص آورندهی کوه سینا، مدهوش کنندهی موسی و تجلی دهندهی انوار اعلی است.
حال گویا کسی از مولانا میپرسد پس ما چگونه حالات و گرفتاریهای عشق را بدانیم برای ما شرح بده و او میگوید :
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
هرکه او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد سد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت
او میگوید : «که من آن بلبل خاموشم» وای فورا خاموشی را شکسته حال خود را اینگونه بیان میکند و پیام اصلی را میدهد که :
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
"گفته بودم در خزانی بهاری آمد پدید
در برگ ریزانش
باران مهر و صفایی
بر شاخه های زرد و فرو ریخته
بارید .
از ریشه رویید ........
سبز شد دوباره
در خزانی سرد و فسرده
بار داد
به اندازه ادراک
در پهنای معنا
به وسعت خورشید
گرم شد و رویید
بهار در خزان تماشایی است
امیدی امد نام خزان را بهار نامید
حال بهار است .............