سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند زنده ای میان مردگان است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :51
بازدید دیروز :1
کل بازدید :31601
تعداد کل یاداشته ها : 21
103/8/26
7:35 ص

دیدار شمس و مولانا

 

درباره دیدار نخستین شمس و مولانا سخن بسیار گفته اند. گروهی از آن به دیدار دو عاشق و برخی به دیدار دو معشوق یاد کرده‌اند. دیدار جان با جان هم گفته اند که من این را بیشتر می پسندم.


واقعا معلوم نیست اگر آن ملاقات رازآلود رخ نمی داد اکنون نامی از شمس و مولانا در عالم بود یا نه. این که در آن دیدار چه گذشت بر ما روشن نیست  هرچند در باره آن بسیار گفته اند و نوشته اند. اکثر آن چه نوشته اند و به دست ما رسیده است، بوی اسطوره سازی و مبالغه می دهد و کمتر نشا نی از واقعیت دارد.


افلاکی در مناقب العارفین ماجرا را این گونه شرح می دهد: "روزی مولانا پس از درس ،از مدرسه پنبه فروشان سواره بیرون آمد، شمس بیرون مدرسه او را دید وپرسید که محمد "ص" برتر است یا با یزید؟ مولانا جواب داد: واضح است  محمد"ص" برتر است. وشمس پرسید پس چرا محمد"ص" گفت: " ما عرفناک حق معرفتک (خدایا آن چنان که باید تو را نشناختم ) اما بایزید گفت :" سبحانی ! ما اعظم شا‌نی " ( منزّهم من!چه بلند مرتبه ام !)؟ گویند مولانا با شنیدن این سخن از هوش رفت و از استر افتاد.بعضی نیز مانند جامی در نفحات‌الانس گفته اند مولانا جوابی داد که شمس از هوش رفت.


اما در مقالات شمس داستان این ملاقات طور دیگری بیان شده است که با واقعیت بیشتر سازگاری دارد.در آن جا آمده است وقتی شمس به قونیه می رسد و محضر مولانا را درک می کند، به او می گوید: "بسیار خوب! ما وعظ تو را شنیدیم و خیلی هم لذت بردیم. تو علامه‌ی دهری و همه چیز را خیلی خوب بلدی و کتاب معارف پدرت را نه یک بار و دو بار، بلکه هزار بار خوانده ای و خیلی خوب بلدی، حالا بگو ببینم حرف های خودت کو ؟"


در مورد تاریخ این ملاقات گفته اند در سال 642 ه.ق بوده است که  شمس به قونیه وارد شد و پس از 16 ماه آن جا را ترک گفت و دوباره در سال 644 به قونیه بازگشت ودر سال 645 برای همیشه ناپدید شد.


شمس روح بی قراری بود که در پی یافتن کسی از جنس خویش ترک خانه و کاشانه کرده بود و دائما در سفر بود تا جایی که به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او می گوید: "کسی می خواستم از جنس خود، که او را قبله سازم و روی بدو آورم، که از خود ملول شده بودم." ( خط سوم، ص 111)


شمس که در دهه ششم عمر خود بود مولانای 38 ساله را همان گمشده سالیان دراز خود می یابد و او را به قماری می خواند که هیچ تضمینی برای برنده شدن در آن وجود نداشت. مولانا با تمام خلوص وارد این قمار عاشقانه می شود و گوهر عشق می برد.


خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش      

   بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر


(دیوان کبیر، غزل 1085)


شمس نیز با دیدن مولانا  آن کسی را که می خواست یافته بود و حالا می توانست هر آن چه در دل داشت و دیگران از فهمش عاجز بودند با او در میان بگذارد.او که ظاهراً مردی درشت خو، دیرجوش و کم حوصله بود، حرف های زیادی برای گفتن داشت اما گوش و دل‌های زیادی برای شنیدن و پذیرفتن آنها  نمی یافت. به قول خودش: "من گنگ خواب دیده و خلقی تمام کر، من عاجز از گفتن و خلق از شنیدنش". (خط سوم) و در باره ی وجود مبهم و سر در گم خود در مقالات شمس ازخطاطی سخن می گوید که سه گونه خط می نوشته است، یکی از آنها را خود او و دیگران می توانستند بخوانند، دومی را فقط خود او می خوانده و سومی را نه خطاط می توانست بخواند و نه دیگران، و شمس می گوید: "این خط سوم منم". "چنان که آن خطّاط سه گونه خط نبشتی؛

یکی او خواندی لا غیر، یکی هم او خواندی و هم غیر ، یکی نه او خواندی نه غیر او. آن منم که سخن گویم. نه من دانم نه غیر من". (خط سوم، آغاز کتاب)


بزرگترین و گران بها ترین و شاید بتوان گفت تنها هدیه ای که شمس به مولانا در آن قمار عاشقانه بخشید، "عشق" بود. همان چیزی که تنها معیار شمس برای ارزیابی مردمان بود. علم و زهد و فضل و عبادت هرگز در مقابل عشق برای او رنگ و بویی نداشت، تا جایی که حتی پدرش را مورد انتقاد قرار می داد که از "عشق" بی خبر است.

در مقالات شمس پدر خود را این گونه توصیف می کند: "نیک مرد بود و کرمی داشت. در سخن گفتن آبش از محاسن فرو آمدی. الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر". (مقالات شمس‌،1/119)


البته شمس این متاع را به دیگران و حتی بزرگانی از عالم عرفان عرضه کرده بود ولی به چشم هیچ یک آن گونه که به چشم مولانا آمد، نیامد. این توان و قوه در مولانا بود که دست به قماری بزند که هیچ تضمینی برای بردن نداشت، بلکه ممکن بود دنیا و آخرتش را بر سر آن بگذارد. اما مولانا چنان مست و شیدا شده بود که حاضر بود به خواست شمس به هر خلاف عادتی دست بزند تا به کام خود برسد.


از خلاف آمد عادت بطلب کام که من          کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم


( حافظ )


مولانا که پس از دیدار با شمس تولدی دوباره یافته بود، درس و بحث و وعظ را رها کرد و به شعر و ترانه و سماع روی آورد و نکوهش نکوهش کنندگان را به هیچ گرفت.


زاهد بودم ، ترانه گویم کردی     

      سر حلقه ی بزم و باده جویم کردی


سجاده نشین با وقاری بودم      

      بازیچه ی کودکان  کویم  کردی


(رباعیا ت مولانا،دیوان شمس، 236 ،شفیعی کدکنی )




اما شمس به مولانا چه گفته بود که او را این گونه واله و شیدا کرده بود؟ شاید غزل زیر بهترین جواب باشد:


گفت که دیوانه  نه ای، لایق این خانه  نه ای            

      رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم


گفت که سر مست نه ای، رو که از این دست نه ای     

   رفتم و سر مست شدم وز طرب آکنده شدم


گفت که تو کشته نه ای، در طرب آغشته نه ای       

       پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم


گفت که تو زیرککی، مست خیا لی و شکی             

       گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم


گفت که تو شمع شدی، قبله ی این جمع شدی     

         جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم


گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری          

           شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

(دیوان کبیر ، غزل 1393)


مدت همراهی این دو در مرحله نخست پس از دیدار اول از 16 ماه تجاوز نمی کند. مولانا در این مدت چنان شیفته شمس می شود که به هیچ وجه تاب دوری او را ندارد .اما زمزمه ها یی مبنی بر رفتن شمس می شنود و ملتمسانه از او می خواهد که نرود.


روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و نرو            

          عشرت چون شکر ما را تو نگه دار و نرو


عشوه دهد دشمن من، عشوه ی او را مشنو      

      جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و نرو


دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن              

          حیله ی دشمن مشنو، دوست میازا ر و مرو


هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما             

         آن چه سزد از کرم دوست ، به پیش آر و مرو


(دیوان کبیر، غزل 2143)


همین طور که از ابیات بالا معلوم است، ظاهرا وقتی مولانا تغییر رویه داده است و از کرسی تدریس و سجاده پیش نمازی دست کشیده و دست ارادت کامل  به شمس تبریزی داده است، عده ای از مدرسان علوم شرعی و برخی از مریدان مولانا را خوش نیامده است و نسبت به شمس حسد و دشمنی ورزیده اند.وچه بسا نقشه ی قتل شمس را در سر می پرورانیدند. بنابر این، شمس که خواهان چنین آشوب و بلوایی نبود و شاید از جان خویش نیز بیمناک بود، از قونیه بی خبر خارج می شود و به دمشق می رود.


پس از این که مولانا از حضور شمس در دمشق آگاه می شود نامه های بسیار به او می نویسد تا به قونیه بازگردد، حتی فرزند خود سلطان ولد را با عده ای از مریدان به دمشق می فرستد و سر انجام شمس تسلیم اصرار مولانا شده و به قونیه باز می گردد اما این بار نیز همان حسد ها و دشمنی ها شمس را مجبور به ترک قونیه می کند؛ با این فرق که دیگر بازگشتی در کار نبود و مولانا مدتها در هجر او سوخت و غزل های سوزان سرود. مولانا به هیچ وجه نمی خواست مرگ شمس را باور کند. ناباورانه این رباعی را با خود می خواند که:



که  گفت که :" آن زنده ی جاوید بمرد؟ "   

       که گفت که:" آفتاب امید بمرد؟"


آن دشمن خورشید، بر آمد بربام              

        دو چشم ببست ، گفت :"خورشید بمرد"


(رباعیات مولانا، 84 دیوان شمس، شفیعی کدکنی)


کم کم مولانا باورش شد که شمس برای همیشه رفته است. این بار شمس از درون خود مولانا طلوع کرد و معلوم شد شمس تبریزی با آن همه بزرگی و عظمتی که داشت، بهانه ای بود برای ایجاد تحولی شگرف در مولانا و بیان قصه عشق از زبان شیرین او برای همه ‌ی عالمیان.


مولانا دیگر اهل طرب شده بود نه اهل حسرت و آه. او دیگر به دنبال شمسی خارج از وجود خود نمی گشت چون هزاران شمس از درون او به خارج نور می افشاندند. وقتی مریدی به خاطر نرسیدن به محضر شمس و ندیدن او آهی کشید و گفت: "حیف!" مولانا بر آشفت و گفت: "اگر به خدمت مولانا شمس الدین تبریزی نرسیدی – به روان مقدس پدرم! - به کسی رسیدی که در هر تای موی او هزار شمس‌الدین آونگان است و در ادراک سرِّ سرِّ او حیران!".


شمس تبریز خود بهانه ست     

     ماییم به حسن لطف، ماییم


با خلق بگو برای روپوش          

     کو شاهِ کریم و ما گداییم


ما را چه زشاهی و گدایی     

       شادیم که شاه را سزاییم


محویم به حسنِِ شمس تبریز        در محو، نه او بود نه ماییم




  
  

عروس حضرت قرآن در مثنوی

 
 
 
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد       
 که دارالملک معنا را مجرد بیند از غوغا

(سنایی)

مثنوی مولانا جلال الدین محمد بلخی، بدون شک، از گران بهاترین گنجینه های عرفان اسلامی و فرهنگ و ادب این مرز و بوم است و شهرت آن تا به جایی است که کمتر کسی، از اهل علم را می توان یافت که جرعه ای از جام مالامال از معارف آن نننوشیده و حظی از جمال ظاهری و باطنی آن نبرده باشد. این کتاب به  شهادت بسیاری از سخن دانان و معرفت شناسان، در میان آثار نظم و نثری که محصول ذوق و تفکر و زبان بشر باشد، یکتا و بی مانند است " و، در هیچ یک از ملل و اقوام عالم، کتابی مدون و اثری منظوم یا منثور وجود ندارد که بتوان آن را هم پایه و هم سنگ مثنوی قرار داد و یا حتی شبیه آن به شمار آورد." 1
به جرأت می توان گفت آن چه که، بیش از هر چیز دیگر، این مثنوی رازآلود را خواندنی و ماندنی کرده آمیختگی آن با قرآن و تاثیر مشهود قرآن، در لغات و تعابیر و معانی آن، است.
"کثرت و تنوع انحای این تأثیر به قدری است که نه فقط مثنوی را، بدون توجه به دقایقِ" قرآن نمی توان درک و توجیه کرد، بلکه حقایق قرآن هم، در بسیاری از موارد، به مدد تفسیرهایی که در مثنوی از معانی و اسرار کتاب الهی عرضه می شود بهتر مفهوم می گردد؛ و، از این حیث، مثنوی گه گاه، همچون تفسیری لطیف و دقیق از تمام قرآن کریم، محسوب می شود که هم طالبان لطایف و حقایق از آن بهره می یابند هم کسانی که به الفاظ و ظواهر اقتصار دارند آن را مستندی سودمند می توانند یافت." 
2
"مثنوی تجلی و ظهور دیگری است از معانی و لطایف قرآن کریم که مولانا، به سبب استغراق در عشق محمدی و به برکت آشنایی روحی که با آن پیشوای بزرگ موحدان داشت، مظهر آن تجلی و مجلای آن حقایق گردیده و توانسته است اثری چنین مهم که از مفاخر انسانیت است، از خود به  یادگار بگذارد." 3
مولوی خود اشاراتی صریح به آمیختگی مثنوی با کتاب خدا دارد. در مقدمه ی دفتر اول مثنوی کتاب خود را "کشاف القرآن" می خواند و، در دفتر سوم، آن را به "کتاب الله" تشبیه می نماید و، از این ره گذر، پاسخی نغز و سخت به طعن طاعنان و خیال نا صواب قاصر فهمان و اهل حسد می دهد و آنان را به تحدی می خواند:
خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی            بهر محجوبان مثال معنوی
که ز قرآن گر نبیند غیر قال             این عجب نبود ز اصحاب ضلال
کز شعاع آفتاب پر زنور                 غیر گرمی می نیابد چشم کور
خربطی ناگاه از خرخانه ای                سر برون آورد چون طعانه ای
کاین سخن پست است یعنی مثنوی            قصه ی پیغمبر است و پی روی
نیست ذکر بحث و اسرار بلند            که دواننند اولیا آن سوسمند
از مقامات تبتل4 تا فنا                پایه پایه تا ملاقات خدا
شرح و حد هر مقام و منزلی             که به پَر زو بر پرد صاحب دلی
چون کتاب الله بیامد هم بر آن             این چنین طعنه زدند آن کافران
که اساطیر است5 و افسانه نژند            نیست تعمیقی و تحقیقی بلند
کودکان خرد فهمش می کنند             نیست جز ا مر پسند و ناپسند
ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش            ذکر یعقوب و زلیخا و غمش
ظاهر است و هر کسی پی می برد            کو بیان که گم شود در وی خرد؟
گفت اگر آسان نماید این به تو            این چنین آسان یکی سوره بگو
جنتان و انستان و اهل کار                 گو یکی آیت از این آسان بیار6 و
7

و این گونه، با درافکندن گوی این تشابه در میدان معرفت، حریف را به مبارزه می خواند.

**********************************************

ابوحامد غزالی، که مولوی در بسیاری از اندیشه های خود وام دار اوست، درباره تفسیر قرآن می گوید: "در فهم معانی قرآن، جولان گاه وسیعی است و منقول از ظاهر قرآن منتهای ادراک آن نیست". 8
مولوی نیز، در این موضوع، با غزالی هم راه و هم سخن است. او در پی آن است تا ظواهر الفاظ را حجت دهد و، بین ظاهر و باطن، جمع نماید. او از ظاهر به باطن عبور می کند و ظاهر را، در عین تحدید، راه نمای معنای باطنی می شمارد.
مولانا، همچون غالب مسلمانان، معتقد است که قرآن را ظاهری است و بواطنی:

حرف قرآن را بدان که ظاهری است             زیر ظاهر با طنی بس قاهری است
زیر آن با طن یکی بطن سوم                که در او گردد خردها جمله گم
بطن چهارم از نبی خود کس ندید             جز خدای بی نظیر بی ندید
9

در جای دیگر چنین می آورد:

همچو قرآن که به معنی هفت توست         خاص را و عام را معطم در اوست10


که اشاره است به این حدیث مشهور: ان للقرآن ظهراً وبطنا الی سبعه ابطن."11
"طرز تلقی مولانا از قرآن حاکی از استغراق تام و مخصوصاً از عشق و تسلیم مخلصانه ی گوینده ی مثنوی نسبت به کلام الهی است؛ و وی در طی آن، در عین آن که در اسرار و معانی گه گاه به شیوه ای نزدیک به طریقه ی اهل اشارت – مثل ابن عربی و عبدالرزاق کاشانی- گرایش دارد، ظاهر را هم، بی هیچ تأویلی، می پذیرد و چون و جرا و بحث عقلی را در مقابل آن به هیچ وجه جایز نمی یابد. داستان انکار کردن فلسفی به قرائت آیه ی کریمه ی "ان اصبح ماؤکم غورا"12 از همین طرز تلقی وی حکایت دارد که مولانا، در طی آن، جحود و جسارت فلسفی را در باب قرآن داعی تنبیه و عقوبت وی می یابد."
13

مقربی می خواند از روی کتاب             مأوکم غورا ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم                 چشمه ها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه کی آرد دگر            جز من بی مثل با فضل و خطر
فلسفی منطقی مستهان                می گذشت از سوی مکتب آن زمان
چون که بشنید آیت او از ناپسند            گفت آریم آب را ما با کلند
ما به زخم بیل و تیزی تبر                آب را آریم از پستی ز بر
شب بخفت و دید او یک شیر مرد            ز طبانچه هر دو چشمش کور کرد
گفت زین دو چشمه ی چشم ای شقی        با تبر نوری بر آر ار صادقی
روز برجست و دو چشم کور دید            نور فایض از دو چشمش ناپدید
14

مولوی، در بسیاری از ابیات مثنوی، آیات قرآنی را تأویل می نماید؛ اما هرگز تأویل آیات و پرداختن به باطن آنها را دست آویز نفی ظاهر نمی سازد؛ و این همان فرق اساسی و ا صولی اشارت های تفسیری مثنوی با دیگر تفاسیر اشاری و رمزی، همچون تفسیر منسوب به محی الدین بن عربی و دیگر تفاسیر با طنیه، می باشد که هیچ وقعی به ظاهر نمی گذارند. حضرت امام رحمه الله علیه، در یکی از سخن رانی های خود، چنین فرموده اند: "یک مدت زیادی گرفتار عرفا بودیم؛ اسلام گرفتار عرفا بود. آنها خدمتشان خوب بود؛ اما گرفتاری برای این بود که همه چیز را بر می گرداندند به آن طرف؛ هرچه دستشان، هر آیه ای دستشان می آمد می رفت آن طرف؛ مثل تفسیر عبدالرزاق. خوب او مرد بسیار دانشمندی، مرد بافضیلتی است؛ اما همه ی قرآن را برگردانده آن طرف، کانه قرآن با این کارها کار ندارد... ."15


به هر حال قرآن، از دیدگاه مولوی، دیبایی دو رویه است که "خاص را و عام را معطم در اوست"؛ و میزبانی است که هیچ میهمانی بی نوا از سرخوان گسترده اش کنار نمی رود و هر کس غذای خود را در آن می یابد؛ و به عبارتی، هر کس، در خور فهم و رتبه ی خود، می تواند از آن بهره بگیرد.
به کلام شیوای او در فیه ما فیه بنگرید:
"قرآن دیبایی دو رویه است. بعضی از این روی بهره می یابند و بعضی از آن روی. و هر دو راست است؛ چون حق تعالی می خواهد که هر دو قوم از او مستفید شوند؛ هم چنان که زنی را شوهرست و فرزندی شیرخوار؛ و هر دو را از او حظی دیگرست: طفل را لذت از پستان و شیر او، شوهر لذت جفتی یابد از او. خلایق طفلانِ راه اند؛ از قرآن؛ لذت ظاهر یابند و شیر خورند؛ الا آنها که کمال یافته اند. ایشان را، در معانی قرآن، تفرجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند."
16
مولوی پرداختن بیش از حد به اشکال مختلف قرائت قرآن را، بدون تعمق و تأمل در معانی آن، امری پسندیده نمی داند و گاه ارشاد کسانی را که به این گونه قرائت مشغول اند بی فایده می یابد و با حسرت می گذرد:
"ابن مقری قرآن را درست می خواند. آری صورت قرآن را درست می خواند؛ ولیکن از معنی بی خبر...؛ همچون کودکان که با گردکان بازی می کنند؛ چون مغز گردکان یا روغن گردکان به ایشان دهی، رد کنند که گردکان آنست که جغ جغ کند! این را بانگی و جغ جغی نیست! آخر خزائن خدای بسیار است و علم های خدای بسیار؛ اگر قرآن را به دانش می خواند، قرآن دیگر را چرا رد می کند؟"17
مطلب دیگر این که مولانا آن قدر به معانی قرآن می اندیشد و به قدری به عرفان عملی، در راه رسیدن به جان قرآن، اهمیت  می دهد که از بَر کردن قرآن، در نظر او، نه تنها فضیلتی مهم تلقی نمی شود، بلکه گاهی حجاب فهم معانی قرآن نیز می گردد.
"آورده اند که، در زمان رسول صلی الله علی و سلم، از صحابه هر که سوره یا نیم سوره یاد گرفتی او را عظیم خواندندی و بانگشت نمودندی؛ که سوره ای یاد دارد؛ برای این که ایشان قرآن را می خوردند؛ منی را از نان خوردن یا دو من را عظیم باشد؛ اِلا که در دهان کنند و نجایند و بیندازند، هزار خروار توان خوردن. آخر می گوید: رب تالی  القرآن و القرآن یلعنه  ؛ پس، در حق کسی است که از معنی قرآن واقف نباشد."19

در صحابه کم بُدی حافظ کسی             گر چه شوقی بود جانشان را بسی
20
ربع قرآن هر که را محفوظ بود            جل فینا از صحابه می شنود
21

قرآن، در نظر مولانا، همچون عروسی است22 که چادر این عروس قدسی رمزی از حجاب کلمات و نقاب صورت است و آن کس می تواند به مقام وصل این شاهد نایل آید که چادر او را نکشد؛ بلکه رضای او را طلبد؛ که به نزدیکان او، که همان انبیا و اولیای آتش زده در هوس هستند، نزدیک گردد؛ که مصداق فادخلی فی عبادی، وادخلی جنتی23 هستند. زیرا "حق تعالی به هر کس سخن نگوید؛ هم چنان که پادشاهان دنیا به هر جولاهه سخن نگویند؛ وزیری و نایبی نصب کرده اند؛ ره به پادشان از او ببرند. حق تعالی هم بنده ای را گزیده تا هر که حق را طلب کند در او باشد. و همه ی انبیا برای این آمده اند که ره جز این نیست."
24
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس             وز کسی کآتش زده است اندر هوس
پیش قرآن گشت قربانی و پست             تا که عین رو ح او قرآن شده ست
روغنی کو شد فدای گل بکل            خواه روغن بوی کن خواهی تو گل25
چون تو در قرآن حق بگریختی            با روان انبیا آمیختی
هست قرآن حال های انبیا                ماهیان بحر پاک کبریا
26

و لا یعلم تأولیه الا الله و الراسخون فی العلم
27

و سخن را، با کلامی پر فروغ از امیر المؤمنان علی علیه اسلام، به پایان می بریم که فرمود: ذلک القران فا ستنطقوه و لن ینطق و لکن اخبر کم عنه: آن کتاب خداست؛ از آن بخواهید تا سخن گوید و هرگز سخن نگوید؛ اما من شما را از آن خبر می دهم.


  
  

زهر زنبور عسل و خواص درمانی آن

هر زنبور عسل مایعی است تلخ مزه به رنگ روشن دارای وزن مخصوص(1?1313 )بوی خاص و واکنش اسیدی ، در مجاورت هوا به سرعت خشک میشود. زهر زنبور ترکیب بسیار پیچیده ای دارد و دست کم هشت نوع پروتئین در آن شناسایی شده است...


زهر زنبور عسل مایعی است تلخ مزه به رنگ روشن دارای وزن مخصوص(1?1313 )بوی خاص و واکنش اسیدی ، در مجاورت هوا به سرعت خشک میشود 
زهر زنبور ترکیب بسیار پیچیده ای دارد و دست کم هشت نوع پروتئین در آن شناسایی شده است 
مشخص شده است ترکیبات زهر رنبور عسل مناطق مختلف و نسبت به فصل های مختلف با هم فرق میکند .
تر کیبا ت اصلی زهر زنبور
آ نزیم ها: -فسفو لیپازA2-هیا لورونیداز-اسید فسفا تاز
پپتید ها: آپا مین -ملیتین- پپتید MCD -سکا پین -تر تیا پین-آدو لاپین 
آ مین های بیو ژنیک: هیستا مین – دوپا مین -نوراپی نفرین – لکوترین
اثر زهر زنبور در درمان بیماری MS


Multiple Sclerosis – بیماری با علت نامعلوم می باشد در این بیماری قسمتهایی از رشته های عصبی در سیستم عصبی مرکزی به واسطه خطا در فعالیت سیستم ایمنی بدن بیمار دچار التهاب و تخریب پوشش میلین و جراحت اکسون شده و در نهایت آسیب میبیند . بیمار و پزشک هیچ گونه پیش بینی از آینده بیماری ندارند و داروهای عرضه شده :
( Interferon B-1a – Interferon B-1b < Betaseron ) 
در بسیاری از موارد نمی تواند بیماری را درمان کند .
استفاده از زهر زنبور عسل یکی از روش های جایگزین و مناسب براتی در مان این بیماری است . 
با توجه به جد ول تر کیبا ت زهر زنبور Melittin که 50 % وزن خشک زهر را تشکیل میدهد یکی از مهم ترین مواد ضد التهاب ( 100 برابر قویتر از Hydrocortisol ) است . 
Adolapin ماده دیگر موجود در زهر می باشد که از طریق مهار فعالیت آنزیم ‍‍Cyclooxygenase باعث اثر ضد التهابی و ضد درد می شود . Apamin از تشکیل Complement C3 جاوگیری میکند و کانال های پتاسیمی وابسته به کلسیم را بلوکه می کند و به همین دلیل انتقال عصبی را تشدید میکند . آنزیم Hyaluronidase نیز Scar تشکیل شده در بیماران ام اس را از بین می برد در دنیا تعداد قابل توجهی از بیماران MS فلج شده با زنبور درمانی صحت کامل خود را باز یافتند . 
در سال 1997 میلادی انجمن MS امریکا مبلغ 250000 دلار در اختیار دکتر Beltani رئیس بخش ایمونولوژی دانشگاه Georgetown آمریکا قرار داد تا در مورد تاثیر زهر زنبور روی بیماران مبتلا به MS تحقیق نماید تحقیقات نشان داد که در 60 % بیماران سبب بهبودی بیماران شده است .


اثر درمانی زهر زنبورعسل در بیماریهای رماتیسمی

باتوجه به تحقیقات جدید در خارج کشور و نوشته های طب سنتی مبنی براثردرمانی زهر زنبورعسل در درمان بیماریهای رماتیسمی و بدلیل کمبود اطلاعات منتشر شده دراین زمینه ونگرانی پزشکان متخصص روماتولوژی بعلت اثرات نامطلوب و یا بی اثر بودن نسبی داروهای فعلی دربرخی از بیماران و عدم انجام این تحقیق درایران برآن شدیم تا پژوهشی درمورد اثردرمانی زهرزنبور عسل در درمان بیماری های رماتیسمی بعمل آوریم . موادموثری ازجمله ملیتین در زهر زنبور عسل وجود دارد که میتواند در درمان بیماریهای رماتیسمی موثر باشد. نظر به اینکه استفاده مستقیم ازنیش زنبور عسل ممکنست واکنش‌های آلرژیک و حتی شوک آنافیلاکتیک و حتی مرگ ایجاد نمایدلذا از زهر زنبور عسل فرآورده داروئی درابتدا بصورت پماد جلدی و سپس قرص‌های خوراکی ساخته و دردرمان بیماریهای روماتیسمی مورداستفاده واقع خواهدشد
زهر زنبور عسل از دیرباز برای درمان بیماریهای رماتیسمی بکار می رفته است اما تا کنون این روش درمانی در طب غربی پذیرفته نشده است. بمنظور بررسی علمی این اثرات پیش گفته ابتدا بعنوان مطالعه اولیه در سه بیمار رماتیسمی داوطلب و پس از اخذ رضایت نامه کتبی نیش مستقیم زنبور عسل بکار رفت. نتایج حاصله رضایت بخش بود و لذا تولید فراورده تزریقی جدیدی از زهر زنبور عسل بمنظور بررسی علمی اثرات آن مد نظر قرار گرفت. یک دستگاه شوک الکتریکی جدید برای استحصال زهر زنبور عسل طراحی و ساخته شد. زهر زنبور عسل استحصال شده از نظر طیف اشپکتروفتومتری و نیز از نظر pH با زهر زنبور عسل استاندارد درجه یک سیگما مقایسیه گشت. روش جدیدی برای استاندارد کردن زهر زنبور عسل ابداع گشت. این روش بر مبنای سنجش میکروبی توسط انتشار از دیسک و با استفاده از میکروارگانیسم باسیلوس سابتیلیس (ATCC 6633) و زهر زنبور عسل درجه یک سیگما انجام پذیرفت. زهر زنبور عسل تولیدی توسط *****های غشایی Millipore استریل گشت و سپس در 4 دوزاژ مختلف بصورت ویالهای لیوفیلیزه فرموله شد. این فرآورده مورد آزمونهای استریلیتی LD50 و Safety (تزریق وریدی به موشهای سوری) واقع گشت. pH و نیز اسپکتروفتوگرام آنها نیز بررسی شد. دستگاه شوک الکتریکی جدید بعنوان اولین دستگاه سم گیر زنبور ساخت ایران به ثبت اختراع رسید. pH و حداکثر جذب هر دو نوع زهر زنبور عسل یکی بودند (به ترتیب 0/1 - 5/5 ,280nm ) منحنی استاندارد بدست آمده از روش سنجش میکروبی خطی بود (r=0.99609 -0.00260 , CV%=3.788 -0.440) . بعنوان یک طرح اولیه، حدود سه هزار ویال در چهار دوزاژ مختلف 0/14،0/36،0/70،1?4mg/vial در انستیتو رازی حصارک تهیه گشت. نتایج آزمونهای استریلیتی و Safety رضایتبخش بودند. مقایسه اسپکتروفتوگرامها و pH زهر زنبور عسل قبل از فرمولاسیون و پس از آن حاکی از عدم تغییر در ماهیت زهر زنبور عسل بود. LD50 فرآورده تزریق زیر جلدی از زهر زنبور عسل برابربا 0/061 - 3/88 mg/kg بود. برای نخستین بار در ایران فرآورده تزریق زیر جلدی از زهر زنبور عسل ساخته شد. پس از اخذ مجوز لازم از وزارت بهداشت، بررسیهای بالینی در مورد اثرات درمانی زهر زنبور عسل ایران روی برخی از امراض خود ایمنی از قبیل مالتیپل اسکلروزیس و آرتریتهای سرم منفی انجام خواهد شد
درباره فواید محصولات زنبـور عسـل تحقیقات بسیاری انجام شده اسـت کـه از آن جمله‎می‎توان به استفاده از زهر زنبور عسل اشاره کرد.
استفاده درمانی از زهر یا نیش زنبور عسل‎حدود دو هزار سال قبل در اروپا و آسیا آغاز شد.
زهر زنبور عسل ضدالتهاب، ضد باکتری و ضد قارچ است و به علاوه پس از مـصـرف در بدن مـوجـب آزادسـازی تـرکـیبـات طبیـعـی ضدالتهابی به ویژه کورتیـزول و آزادسـازی هورمون پیش ساز کورتیزول می شود.
آسیب های لیگامان ها، تاندونـیـت، بورسیت‎، فیبروزیت و دیگر تروماهای بافـت نرم از جمله بیماریهایی است که بـا نـیـش زنبور عسل به خوبی درمان می شوند.
همچنین استفاده از نیش زنبور عسل در تخفیف سردردهای میگرنی و پلـی نـوریـت در حال بررسی است.
استفاده از زهـر زنبـور عسـل مـوجـب تاخیر در انعقاد خون به ویـژه در رگـهـای کوچک می شود و می تـوان از آن در بهـبـود جریان خون بهره برد.
مدارکی نیز وجود دارد که زهر زنبـور عسل در کاهش کلستـرول و تحـریـک دسـتگـاه ایمنی بدن موثر است.
اسـتفـاده از زهـر زنبـور عـســل در بـیمـارانـی کـه بـه هیـچیـک از روشـهـای درمانی غیراستـروئیـدی و ضـدالـتهـابـی و کورتیکو استروئیدها و داروهـای کـاهـنـده ایمنی پاسخ
‎نداده اند ممکن است مفید باشد.
محققان توصیه می کنند که بهتـر اسـت همزمان با استفاده از زهر زنبور عـسـل از دیگر محصولات زنبور عسل نیز استفـاده شـود تا دستگاه ایمنی بدن پاسخ بهتری به درمان نشان دهد
این عضو هیات علمی دانشگاه تربیت معلم تصریح کرد:همچنین تاثیر زهر زنبور عسل بر روی حیواناتی که با استفاده از ماده شیمیایی به ام .اس مبتلا شده بودند انجام شد و مشاهده کردیم که بیماری ام .اس رو به بهبودی است


  
  

 

مزایای دارویی عسل و دارچین
 

 

http://www.crazyjunkyard.com/wp-content/uploads/2009/06/honey_cinnamon.jpg

نشان داده شده است که مخلوطی از عسل و دارچین بسیاری از بیماریها را درمان می کند. عسل در بیشتر کشورهای جهان تولید می شود. دانشمندان امروزه عسل را به عنوان داروی "رام بان" (بسیار موثر) برای انواع بیماری ها پذیرفته اند. عسل می تواند بدون هیچ گونه عوارض جانبی برای هر نوع بیماری استفاده شود.


 

 علم امروز می گوید که حتی اگر عسل شیرین است ، اگر در دوز دارو به عنوان درست بکار رود برای بیماران دیابتی نیز ضرر ندارد. عسل و دارچین میتواند به صورتهای مناسب برای درمان بیماریهای زیر بکار رود.


 

 بیماری های قلبی:
ساخت خمیر عسل و پودر دارچین ، روی نان به جای ژله و مربا ، و خوردن آن را به طور منظم برای صبحانه.  که باعث  کاهش کلسترول در شریان ها و مراقبت  بیمار از حمله قلبی شود. همچنین ، کسانی که تاکنون دچار حمله شده اند با این درمان به صورت روزانه می تونند احتمال حمله دیگر را به فاصله بیشتری بتاخیر اندازند. استفاده منظم باعث رفع نفس تنگی و تقویت ضربان قلب می گردد.


 

آرتروز :
 بیماران آرتریت ممکن است روزانه ، صبح و شب ، یک فنجان آب داغ با 2 قاشق عسل و 1 قاشق چای خوری پودر دارچین استفاده کنند. اگر به طور منظم بکار برده شود حتی آرتریت مزمن قابل درمان است. در پژوهش اخیر انجام شده در دانشگاه کپنهاگ ، معلوم شد که وقتی پزشکان بیماران خود را با مخلوط 1 قاشق غذاخوری عسل و نصف  قاشق چای خوری پودر دارچین قبل از صبحانه تحت درمان قرار دادند ، آنها دریافتند که در عرض یک هفته ، از 200 نفر عملا 73 بیمار کاملا از درد برطرف شدند ، و طی یک ماه ، اکثرا تمام بیمارانی که نمی توانستند راه بروند و یا به دلیل ورم مفاصل به اطراف حرکت کنند، راه رفتن بدون درد را شروع کنند.


 

عفونت مثانه :
 هنگامی که  2 قاشق غذاخوری پودر دارچین و یک قاشق چای خوری عسل در یک لیوان آب ولرم تهیه و نوشیده شود می تواند باعث از بین رفتن جرمها و میکروبهای مثانه شود.


 

دندان درد :
برای کاهش درد دندان میتوان  1 قاشق چای خوری پودر دارچین و 5 قاشق چایخوری عسل را روی دندان درد قرار داد. این عمل ممکن است 3 بار در روز تا زمانی که دندان درد متوقف شود استفاده شود.
 


 کلسترول :
 هنگامی که دو قاشق غذاخوری عسل و سه قاشق چایخوری پودر دارچین را در 16 اونس آب جوش مخلوط کرده و به بیمار کلسترولی بدهیم ، مشخص شده است که  سطح کلسترول در خون در عرض دو ساعت 10 درصد کاهش می یابد. همانطور که برای بیماران مبتلا به اماس مفصل ذکر شد ، در صورت تکرار 3 بار در روز ، هر کلسترول مزمنی درمان می شود.  بر اساس اطلاعات بیان شده در مجلات ، مصرف عسل خالص با غذای روزانه مشکلات  کلسترول. را برطرف میکند. به هر حال ، اگر شما  داروی کلسترول مصرف می کنید دست نگه دارید ! همه آنها حاوی استاتین هستند که ماهیچه های شما را تضعیف می کنند از جمله  ماهیچه های قلب شما و هیچ یک برای جلوگیری از حملات قلبی یا سکته مغزی تایید نشده است!!!!
 


 

 سرما خوردگی :
 کسانی که مبتلا به سرماخوردگی معمولی و یا شدید هستند باید 1 قاشق عسل ولرم را با 4 / 1 قاشق پودر دارچین را در روز به مدت 3 روز استفاده کنند. این فرایند اغلب سرفه مزمن و سرماخوردگی را درمان کرده و سینوسها را پاک میکند.


 

 ناراحتی معده:
 عسل با پودر دارچین دردهای معده را درمان کرده و معده را از ریشه از زخم معده تخلیه میکند.


 

گاز معده:
 مطالعات انجام شده در هند و ژاپن نشان داده است که  اگر عسل با پودر دارچین مصرف شود گاز معده برطرف می گردد.
 


 

 سیستم ایمنی بدن:
استفاده روزانه از عسل و پودر دارچین سیستم ایمنی بدن را تقویت و بدن را از حملات ویروسی و باکتریایی محافظت می کند.  دانشمندان دریافتند که عسل دارای ویتامین های مختلف و مقادیر زیاد آهن است. استفاده مداوم از عسل باعث تقویت گلبولهای سفید خون در  مبارزه با بیماری های باکتریایی و ویروسی می شود.


  
  


بشنو این نی چون شکایت می کند            از جدایی ها حکایت می کند (1)

 

بیت بالا آغاز ابیات مستقل هجده گانه ای است که دفتر اول مثنوی با آن آغاز شده است و از قدیم به "نی نامه" معروف بوده است. می گویند مرید و خلیفه محبوب مولوی، حسام الدین معروف به چلبی (وفات 683) شبی در خلوت به مولانا  پیشنهاد کرد که خود اثری از نوع الهی نامه سنائی، یعنی همان حدیقه الحقیقه، پدید آورد، و مولانا بلافاصله از گوشه دستارش  کاغذی بیرون کشید، که ابیات نی نامه بر آن نوشته شده بود. با آنکه کار به همین جا ختم نشد و در اثر اصرار و مطالبه صادقانه حسام الدین تعداد ابیات مثنوی مولانا به بیست و پنج هزار و ششصد و هشتاد و پنج بیت رسید، شاید بتوان گفت تمام ابیات بعدی مثنوی در همه شش دفتر آن تفسیر گونه ای بر همان هجده بیت آغازین باشد.


پس از این مقدمه کوتاه بپردازیم به شرح بیت نخست مثنوی. این بیت به شکلهای دیگری نیز آمده است.
از جمله اینکه :        بشنو این نی چون حکایت می کند    از جدایی ها شکایت می کند
اما بنا بر نسخه های نزدیک به زمان مولانا همان شکلی که در ابتدا آمده است صحیح است.
منظور از "نی" در این بیت خود مولاناست که حکایت روح سالک عارف را در غربتکده دنیا و قصه جدایی ها را بیان می کند. مولانا بارها در جاهای دیگر مثنوی نیز خود را به نی و چنگ تشبیه کرده است.


ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی            زاری از ما نه، تو زاری می کنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست            ما چو کوهیم و صَدا در ما ز توست


(ابیات 602 و 603 دفتر اول مثنوی)


آنچه این نی را به صدا در می آورد همان عشق است.


آتش عشق است کاندر نی فتاد            جوشش عشق است کاندر می فتاد


(بیت 10 دفتر اول)


این نی از انواع مختلف جدایی ها، سخن می گوید. جدایی انسان از خدا، جدایی جهان مادی از حقایق الهی، جدایی مردم از یکدیگر و ....
در این جا بد نیست به این نکته که بعضی از مولوی شناسان معاصر گفته اند نیز اشاره کنم که همانگونه که در آینده بیشتر روشن خواهد شد، مولانا عارفی است که نه اهل شکایت از معشوق است و نه حتی اهل سپاسگزاری از او.
چون اساساً شکر و شکایت از دیگری در جایی مطرح می شوند که دوگانگی در کار باشد، اما در جایی که عاشق، خودی در برابر معشوق برای خود نمی بیند چطور می تواند شاکر یا شاکی باشد؟


این ثنا گفتن ز من ترک ثناست            کاین دلیل هستی و هستی خطاست


(بیت 521 دفتر اول)


منصور حلاج نیز گفته است: الهی تو می دانی که عاجزم از شکر تو، جای من شکر کن خود را، که شکر آن است و بس.(تذکره الاولیا ص 588)


و نیز مولانا در جای دیگر می گوید:


چون بگرید زار بی شکر و گله            افتد اندر هفت گردون غلغله


(بیت 1587 دفتر اول)


در داستان طوطی و بازرگان هم که شکایت ازجانِ جان یعنی خدا را در یک مصرع بیان می کند بلافاصله می گوید نه من شاکی نیستم بلکه تنها روایت می کنم.


من ز جانِ جان شکایت می کنم            من نیم شاکی روایت می کنم

(بیت 1791 دفتر اول)


لذا شاید اصلاً بهتر باشد که مصرع اول بیت فوق با علامت سوال نوشته شود و به حالت استفهام انکاری خوانده شود، یعنی می گوید: من از خداوند شکایت کنم؟ نه، هرگز، من فقط روایت می کنم.
و از اینگونه موارد در مثنوی بسیار است که هیچگونه دوگانگی را بین عاشق و معشوق بر نمی تابد. بر خلاف خواجه شیراز، حافظ، که هم از معشوق شکایت می کند و هم به شکرش می پردازد.


ز ان یار دلنوازم شکریست با شکایت        گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت

(دیوان حافظ)


البته حافظ نیز تنها در یک مورد بر خلاف این نظریه کلی اش سخن گفته است که می توان آن را حمل بر استثنا نمود، آنجا که می گوید:


لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ        عشقبازان چنین مستحق هجرانند


(دیوان حافظ)


این را هم به خاطر داشته باشید که در این مورد استثنایی نیز تنها گله و شکایت از معشوق منع شده است نه شکر و سپاسگزاری.
پس با این توضیحات که کمی هم به درازا کشید باید بگوییم که در بیت اول نی نامه مثنوی نیز مولانا در واقع مرادش از شکایت در مصرع اول همان حکایت کردن در مصرع دوم است و این با اندیشه های مولانا هماهنگ تر می نماید.


کز نیستان تا مرا ببریده اند            در نفیرم مرد و زن نالیده اند (2)


در شرح این بیت نیز بعضی از کاتبان مثنوی به جای عبارت "در نفیرم" عبارت "از نفیرم" را ثبت کرده اند که مسلماً غلط می باشد.
مولانا در این بیت می خواهد بگوید که تا زمانیکه ما از نیستان حقیقت جدا هستیم و دچار هجران گشته ایم، ناله همه انسانها، مرد و زن را در نفیر من خواهی شنید.


سینه خواهم شرحه شرحه از فراق            تا بگویم شرح درد اشتیاق (3)


شرحه شرحه یعنی چاک چاک، و سینه شرحه شرحه یعنی دلی که از درد و رنج فراق پاره پاره شده است، و تنها اینگونه دل است که می توان با او از درد هجران و درد اشتیاق به بازگشت به اصل خویش با او سخن گفت. چون اساسا اینگونه مباحث حرف دل است و دل درد آشنا آن را می فهمد. حتی گاهی نیازی به سخن گفتن هم نمی باشد، و یا گاهی لفظی مناسب حال پیدا نمی شود با این حال می توان با دل درد آشنا به گونه ای دیگر سخن گفت، آنچنان که مولانا در جای دیگر می گوید:


غیر نطق و غیر ایما و سِجِل            صد هزاران ترجمان خیزد ز دل


(بیت 1216 دفتر اول)


و یا :


حرف و صوت و گفت را بر هم زنم            تا که بی این هرسه  با تو دم زنم

(بیت 1740 دفتر اول)

 

*****************************************************

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش        باز جوید روزگار وصل خویش (4)


هر که از اصل خود دور مانده است سعی می کند به روزگار وصال خود باز گردد. البته این تکاپو برای وصال برای کسانی اتفاق می افتد که اصل خویش را شناخته باشند و بدانند که از آن دور افتاده اند، به عبارت دیگر کسانی که "درد اشتیاق" داشته باشند. همانگونه نیز که آیه و نشانه هم برای کسی آیه و نشانه است که به دنبال گم شده ای باشد و بداند گم شده اش چیست.


من به هر جمعیتی نالان شدم            جفت بد حالان و خوش حالان شدم (5)


مولانا برای اینکه همدم و همرازی پیدا کند و درد فراق و درد اشتیاق را با او در میان بگذارد به سراغ همه می رود. بعضی از شارحان مثنوی از جمله استاد فروزانفر، "بد حال" را به معنی کسی دانسته اند که احوال قلبی و روحانی او نازل است و به کمال نرسیده، و در مقابل "خوش حال" کسی است که واردات قلبی عالی دارد. (رجوع کنید به شرح مثنوی شریف، ج ا، ص 11)


هر کسی از ظن خود شد یار من            از درون من نجست اسرار من (6)


نظر غزالی راجع به موسیقی این است که موسیقی در واقع چیزی به انسان اضافه نمی کند بلکه آن چیزی را که در وجود اوست، تحریک می کند و به جنبش می آورد. شبیه این نظر را مولانا درباب می و شراب نیز دارد یعنی می گوید اگر آدم عاقل "می" بنوشد نکوفر می شود، ولی اگر فرد بد خویی شراب بنوشد بدتر می شود. پس در واقع می خواهد بگوید "می" تنها واقعیت آدم را ظاهر و عریان می کند ولی چون اغلب مردم بنا به گفته مولانا بد و ناپسند هستند خداوند "می" را بر همه حرام کرده است.


نه همه جا بی خودی شر می کند            بی ادب را می چنان تر می کند
گر بود عاقل، نکوفَر می شود            ور بود بدخوی بدتر می شود
لیک اغلب چون بَدند و ناپسند            بر همه می را مُحَّرم کرده اند


(دفتر چهارم ابیات 2159-2157)

 

در اینجا نیز ناله نی "بدحالان" را به خیالات مادی و مبتذل خود سرگرم و خشنود می کند و "خوش حالان" را در راه حق و معرفت پیش می برد و هر یک از آن دو گروه از ظن خود و بر اساس زمینه های ذهنی خود، از بانگ نی خوششان می آید و آن را همراه خود می دانند.


سر من از ناله من دور نیست            لیک چشم و گوش را آن نور نیست (7)


مولانا در این بیت می گوید که جان کلام و سر سخن او در همین ناله نی که ناله خود اوست بیان می شود اما هر کسی که این ناله را می شنود آن راز را در نمی یابد. اصولا وقتی صحبت از سرّ و رازی می شود معنایش لزوما آن نیست که آن راز هرگز بیان نشده است بلکه بسیار پیش می آید که آن راز بیان شده است ولی گوش شنوایی وجود ندارد، در واقع آنکه منکر رازی باشد حتی اگر آن را بشنود برایش فرقی با حرفهای عادی ندارد. راز را فقط راز دان می فهمد و بس.


راز جز با رازدان انباز نیست            راز اندر گوش منکر راز نیست


(دفتر ششم بیت 8)


تن ز جان و جان ز تن مستور نیست        لیک کس را دیدِ جان دستور نیست (8)


به عنوان مثال جسم و جان به هم پیوسته اند و هیچ یک از دیگری پوشیده و نهفته نیست، ولی کسی که اسیر جسم و زندگی مادی است اجازه دیدن "جان" را ندارد. پس بین راز مولانا و ناله نی که همان ناله مولانا می باشد نیز چنین رابطه ای برقرار است و چشم و گوش ظاهری جسم نی را می بیند و ناله آن را می شنود اما راز آن را در نمی یابد.

آتش است این بانگ نای و نیست باد        هر که این آتش ندارد، نیست باد (9)


این بانگ نی و یا در واقع سخن مولانا نتیجه جریان باد یا نَفَس نیست، بلکه آتشی است که از عشق بر می خیزد. هر کسی که آتش چنین عشقی در درونش نباشد، نابود باد.


آتش عشق است کاندر نی فتاد                جوشش عشق است کاندر می فتاد (10)


سوز و گدازی که در ناله این نی وجود دارد بخاطر عشقی است که وجود آن را پر کرده است. ناله این نی بیانگر احوالات عاشقانه خود مولاناست، همچنانکه خود او در اول قصه کنیزک و پادشاه اشاره می کند که :


بشنوید ای دوستان! این داستان            خود، حقیقت نقد حال ماست آن


(دفتر اول بیت 35)


در مصرع دوم بیت دهم نیز می گوید "می" هم که "می" می شود و به جوشش در می آید بخاطر وجود عشق در آن است، و اصلا بدون عشق هیچ حرکت و جوششی معنا نمی یابد. در دفتر پنجم نیز همین معنا را به عبارت دیگری گفته است:


باده کاندر خُنب می جوشد نهان            ز اشتیاق روی تو جوشد چنان


(دفتر پنجم 3574)


نی، حریف هر که از یاری برید            پرده هایش پرده های ما درید (11)


ناله نی با هر عاشق دور افتاده از معشوقی همدم می شود. ناله ها و آوازهای نی باعث می شود که افراد آنگونه که هستند خود را بنمایانند، در نتیجه پرده صورت پرستان را می درد و آنها را رسوا می کند، اما برای آنکه عاشق حق است و در آرزوی وصال حق، نی پرده های حجاب را از پیش چشمان او می درد تا عاشق به معشوق خود نظر کند.


همچو نی، زهری و تریاقی که دید؟            همچو نی، دمساز و مشتاقی که دید؟ (12)


آواز نی باعث رسوایی صورت پرستان و معرفت عاشقان حقیقت می شود، پس برای گروهی همچون زهر و برای گروهی دیگر حکم پادزهر را دارد.
نی که لب خود را بر لب نوازنده خود می گذارد، دمساز و همدم او می شود و مانند یک عاشق هجران کشیده مشتاق رسیدن به وصال است.


نی، حدیث راهِ پرخون می کند            قصه های عشقِ مجنون می کند (13)


نی سخن از راه پرخون و پرخطر می کند که به فنای عاشق می انجامد. نی داستان عاشقان مجنون صفت روزگاران را بیان می کند. حافظ شیرازی نیز معتقد است که در راه عشق چاره ای جز جان سپردن، وجود ندارد.


راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست    آنجا جز این که جان بسپارند چاره نیست


(دیوان حافظ)


اما بد نیست به این مطلب هم اشاره کنم که تجربه های عشقی مولانا و حافظ با یکدیگر متفاوت بوده اند از جمله این که به نظر می آید حافظ در تجربه عشقی خود ابتدا آن را شیرین یافته است و بعدا به سختی و تلخی رسیده است، همچنانکه می گوید:


چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود    ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد


(دیوان حافظ)


و یا اینکه:


الا یا ایها الساقی اَدِر کاساً و ناولها            که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها


(دیوان حافظ)


اما تجربه مولانا بر عکس بوده است، یعنی اول عشق را تلخ و مشکل و خونی دیده است ولی شجاعت ورزیده و دلیری به خرج داده است و بعد دریافته است که این لقمه چقدر شیرین است. او در دفتر سوم مثنوی می گوید:


عشق، از اول چرا خونی بود؟            تا گریزد آن که بیرونی بود


(دفتر سوم 4754)


یا به تعبیر دیگر قصه عشق مولانا همان قصه مسجد مهمان کش در مثنوی است که بعدا به شرحش خواهیم رسید.


محرم این هوش جز بیهوش نیست            مرزبان را مشتری جز گوش نیست (14)


فقط کسی که در اثر مستی فرا عقلی حق، هوش ظاهری خود را از دست داده است توانایی درک این هوش را که همان توانایی درک معرفت الهی است دارد. چنین کسی همانگونه که گوش سخن زبان را می شنود اسرار حق را می شنود.
لازم به ذکر است که در مستی های معمولی و دنیوی فرد مست عقل خود را زایل می کند و به مرتبه دون عقل می رسد اما در مستی های حقیقی که فرد مست حق می شود به مرحله بالاتر از عقل معمولی دست می یابد.


در غم ما، روزها بیگاه شد             روزها، با سوزها همراه شد (15)


بیگاه شدن یعنی سپری شدن و به پایان رسیدن. روزها با سوزهای زیاد می آیند و می روند اما غم دل عاشق هجران کشیده به جای خود باقیست.


روزها گر رفت، گو: "رو، باک نیست        تو بمان، ای آنکه چون تو پاک نیست" (16)


اگر روزها می روند باکی نیست، اما تو ای معشوقِ پاک و منزه بمان. به هر حال ما چه بخواهیم و چه نخواهیم روزهای عمر سپری می شوند و ما نیز غیر از همین عمر گذرا چیزی نداریم، پس چه خوب است که با دادن عمر گذرا و رفتنی به موجودی پاک و ماندنی که همان حضرت حق است دست یابیم.


هر که جز ماهی ز آبش سیر شد            هر که بی روزی است روزش دیر شد (17)


منظور از ماهی همان عاشق صادق است و آب در اینجا همان جذبه حق است که عاشق صادق همواره در آن شناور است و از آن سیر نمی شود و ملول نمی گردد. اما هر کسی از این جذبه حق محروم و بی نصیب (بی روزی) باشد، عمرش (روزش) می گذرد و به هیچ چیز مفیدی دست نمی یابد.


در نیابد حال پخته هیچ خام            پس سخن کوتاه باید، والسّلام (18)


پخته همان ماهی بیت قبل یعنی عاشق صادق حق است و خام همان فرد محروم و بی روزی از معرفت حق که نمی تواند حال پختگان را درک کند پس بهتر است سخن را کوتاه کرد و خاموش شد.
می گویند مولانا این 18 بیت آغازین مثنوی را به خط خود نوشته بود و از این پس را به خواهش حسام الدین چلبی
با تشکر از استاد کیایی


90/11/4::: 12:12 ص
نظر()
  
  
   1   2      >