سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خدا بنده ای را دوست بدارد، او را ازدنیا می پرهیزاند، همان گونه که یکی از شما بیمار خود را ازآب می پرهیزاند . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :41
بازدید دیروز :1
کل بازدید :31591
تعداد کل یاداشته ها : 21
103/8/26
7:1 ص

عاشقی   پیداست  از زاری دل         نیست بیماری ، چو بیماری دل (109)


علت عاشق ز علت ها جداست         عشق ، اسطرلاب اسرار خداست (110)


اطبای قدیم عشق را نوعی بیماری روحی- روانی می دانستند وگمان می کردند این بیماری در اثر غلبه خلط سودا در انسان ایجاد می شود. بنا بر این ، عشق را از امراض سودایی قلمداد می کردند. بزرگانی همچون جالینوس ، ارسطو و ابن سینا نیز عشق را مرضی نفسانی پنداشته اند . ارسطو عشق را به نابینایی از دریافت عیوب معشوق تعریف کرده است که با تعریف امام علی ع در نهج البلاغه شبیه است که می فرماید : کسی که عاشق شود ، دیده ی او کور و دلش را رنجور سازد .....  .( سید رضی ، نهج البلاغه، ص 160 خطبه 109 )
ابن سینا عشق را مرضی همانند مالیخولیا دانسته است.البته کاملا پیداست که منظور مولانا از عشق انسانی پاک و عشق الهی این گ.نه عشق ها نیست بلکه معتقد است عشق واقعی انسان را به مرتبه ی فرا عقلی می برد و اگر هم شبه جنونی در کار است جنون حاصل به علت از دست دادن عقل نیست بلکه جنون و حیرت مرحله ی گذشتن از عقل جزئی است.به نظر او همان گونه که اسطرلاب برای شناخت احوال و اسرار عالم ستارگان و عالم مادی به کار می رود ، عشق نیز وسیله ای است که برای شناخت اسرار عالم غیب به کار می رود.


عاشقی گر زین سر و گر زآن سر است        عاقبت ما را بدآن سر رهبر است (111)


کاری که عشق با عاشق می کند این است که او را از خود و خودپرستی دور می کند و کل وجود عاشق را آماده ی ایثار در راه معشوق می نماید. .در عشق های انسانی پاک نیز که آن را عشق مجازی هم نامیده اند ،عاشق بی آن که به دنبال لذت و کام جویی از معشوق باشد، حاضر است همه ی وجود خود را در راه معشوق بدهد.البته مسلم است که در عشق حقیقی عاشق از این مرحله هم بالاتر می رود و به قول شیخ احمد غزالی در کتاب سوانح : " کمال عشق چون بتابد کمترینش آن بود که عاشق خود را برای معشوق خواهد و در راه رضای او جان در باختن بازی داند. عشق حقیقی آن باشد . باقی همه سودا و هوس و بازی و علت است " . (مجموعه آثار فارسی احمد غزالی ، انتشارات دانشگاه تهران، ص288 )


هر چه گویم عشق را شرح و بیان          چون به عشق آیم خجل باشم از آن (112)


گر چه تفسیر زبان روشنگر است            لیک، عشق بی زبان روشن تر است (113)


چون قلم اندر نوشتن می شتافت          چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت (114)


عقل در شرحش چو خر در گل بخفت      شرح عشق و عاشقی، هم عشق گفت (115)


مولانا عشق را تعریف نشدنی و وصف ناپذیر می داند. چنان که در دفتر پنجم بیت 2731 می گوید:


در نگنجد عشق در گفت و شنید        عشق دریایی است قعرش ناپدید


و نیز در حکایت ایاز در دفتر پنجم بیت 2189 می آورد:


شرح عشق ار من بگویم بر دوام               صد قیامت بگذرد وآن ناتمام


این که عشق تعریف ناپذیر و وصف ناشدنی است تنها سخن مولانا نیست بلکه دیگر بزرگان عرفان نیز بر همین باورند.از جمله، عین القضات همدانی می گوید: عشق در زیر عبارت در نمی آید تا فارغان عشق از آن نصیبی یابند.
( تمهیدات، انتشارات منوچهری ص 125 )
یا به قول شیخ احمد غزالی نهایت علم ساحل عشق است و شخص تا در ساحل عشق است ممکن است سخنی در باره عشق نصیب وی شود و چون قدم پیش نهد و در دریای عشق غرق شود ، دیگر علمی نمی ماند که به عشق علم یابد و از آن خبر دهد.( مجموعه آثار فارسی احمد غزالی ، انتشارات دانشگاه تهران ص 261 )
خلاصه این که هر چند عشق را از آن جهت می شناسیم که در زبان وجود دارد اما وجود آن چنان اسرار آمیز و پر از تضاد و تناقض های ذاتی است که هرگز در قفس زبان اسیر نمی شود و به قول مولانا در دیوان شمس ، عشق خود راه بیان آدمی را قطع می کند:


عجب ای عشق، چه جفتی ؟
چه غریبی؟ چه شگفتی ؟
چه دهانم بگرفتی!
به درون رفت بیانم !


( غزل 1615 )


حال این موجود شگفت انگیز که اسیر زبان نمی شود چگونه در قید تحریر در آید ؟


چون قلم در عشق سبحانی رسید        هم قلم بشکست و هم کاغذ درید


شاید بتوان گفت به خاطر ماهیت و ذات تناقض آمیز عشق که هم نیش است و هم نوش ، هم اسارت است و هم آزادی ، هم بندگی است و هم خداوندی ، هم درد است و هم درمان و بسیار از این گونه موارد، سخن در باره ی عشق ، به جای بیان عشق بیشتر به کتمان عشق منجر می شود و تمام آن چه در کتابهای ادبی و عرفانی در باره ی عشق آمده است، در واقع ، در باره ی اوصاف و تاثیرات عشق و افعال و احوال عاشقان است، نه در باره ی نفس و ماهیت وصف ناپذیر عشق. پس عشق بی زبان روشن تر است و شرح آ، را هم باید از خود عشق پرسید.


عشق را از من مپرس،
از کس مپرس،
از عشق پرس


(غزل 1082