سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حق سنگین است اما گوارا ، و باطل سبک لیکن در کام چون سنگ خارا . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :14
بازدید دیروز :1
کل بازدید :31564
تعداد کل یاداشته ها : 21
103/8/26
4:52 ص


بشنو این نی چون شکایت می کند            از جدایی ها حکایت می کند (1)

 

بیت بالا آغاز ابیات مستقل هجده گانه ای است که دفتر اول مثنوی با آن آغاز شده است و از قدیم به "نی نامه" معروف بوده است. می گویند مرید و خلیفه محبوب مولوی، حسام الدین معروف به چلبی (وفات 683) شبی در خلوت به مولانا  پیشنهاد کرد که خود اثری از نوع الهی نامه سنائی، یعنی همان حدیقه الحقیقه، پدید آورد، و مولانا بلافاصله از گوشه دستارش  کاغذی بیرون کشید، که ابیات نی نامه بر آن نوشته شده بود. با آنکه کار به همین جا ختم نشد و در اثر اصرار و مطالبه صادقانه حسام الدین تعداد ابیات مثنوی مولانا به بیست و پنج هزار و ششصد و هشتاد و پنج بیت رسید، شاید بتوان گفت تمام ابیات بعدی مثنوی در همه شش دفتر آن تفسیر گونه ای بر همان هجده بیت آغازین باشد.


پس از این مقدمه کوتاه بپردازیم به شرح بیت نخست مثنوی. این بیت به شکلهای دیگری نیز آمده است.
از جمله اینکه :        بشنو این نی چون حکایت می کند    از جدایی ها شکایت می کند
اما بنا بر نسخه های نزدیک به زمان مولانا همان شکلی که در ابتدا آمده است صحیح است.
منظور از "نی" در این بیت خود مولاناست که حکایت روح سالک عارف را در غربتکده دنیا و قصه جدایی ها را بیان می کند. مولانا بارها در جاهای دیگر مثنوی نیز خود را به نی و چنگ تشبیه کرده است.


ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی            زاری از ما نه، تو زاری می کنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست            ما چو کوهیم و صَدا در ما ز توست


(ابیات 602 و 603 دفتر اول مثنوی)


آنچه این نی را به صدا در می آورد همان عشق است.


آتش عشق است کاندر نی فتاد            جوشش عشق است کاندر می فتاد


(بیت 10 دفتر اول)


این نی از انواع مختلف جدایی ها، سخن می گوید. جدایی انسان از خدا، جدایی جهان مادی از حقایق الهی، جدایی مردم از یکدیگر و ....
در این جا بد نیست به این نکته که بعضی از مولوی شناسان معاصر گفته اند نیز اشاره کنم که همانگونه که در آینده بیشتر روشن خواهد شد، مولانا عارفی است که نه اهل شکایت از معشوق است و نه حتی اهل سپاسگزاری از او.
چون اساساً شکر و شکایت از دیگری در جایی مطرح می شوند که دوگانگی در کار باشد، اما در جایی که عاشق، خودی در برابر معشوق برای خود نمی بیند چطور می تواند شاکر یا شاکی باشد؟


این ثنا گفتن ز من ترک ثناست            کاین دلیل هستی و هستی خطاست


(بیت 521 دفتر اول)


منصور حلاج نیز گفته است: الهی تو می دانی که عاجزم از شکر تو، جای من شکر کن خود را، که شکر آن است و بس.(تذکره الاولیا ص 588)


و نیز مولانا در جای دیگر می گوید:


چون بگرید زار بی شکر و گله            افتد اندر هفت گردون غلغله


(بیت 1587 دفتر اول)


در داستان طوطی و بازرگان هم که شکایت ازجانِ جان یعنی خدا را در یک مصرع بیان می کند بلافاصله می گوید نه من شاکی نیستم بلکه تنها روایت می کنم.


من ز جانِ جان شکایت می کنم            من نیم شاکی روایت می کنم

(بیت 1791 دفتر اول)


لذا شاید اصلاً بهتر باشد که مصرع اول بیت فوق با علامت سوال نوشته شود و به حالت استفهام انکاری خوانده شود، یعنی می گوید: من از خداوند شکایت کنم؟ نه، هرگز، من فقط روایت می کنم.
و از اینگونه موارد در مثنوی بسیار است که هیچگونه دوگانگی را بین عاشق و معشوق بر نمی تابد. بر خلاف خواجه شیراز، حافظ، که هم از معشوق شکایت می کند و هم به شکرش می پردازد.


ز ان یار دلنوازم شکریست با شکایت        گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت

(دیوان حافظ)


البته حافظ نیز تنها در یک مورد بر خلاف این نظریه کلی اش سخن گفته است که می توان آن را حمل بر استثنا نمود، آنجا که می گوید:


لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ        عشقبازان چنین مستحق هجرانند


(دیوان حافظ)


این را هم به خاطر داشته باشید که در این مورد استثنایی نیز تنها گله و شکایت از معشوق منع شده است نه شکر و سپاسگزاری.
پس با این توضیحات که کمی هم به درازا کشید باید بگوییم که در بیت اول نی نامه مثنوی نیز مولانا در واقع مرادش از شکایت در مصرع اول همان حکایت کردن در مصرع دوم است و این با اندیشه های مولانا هماهنگ تر می نماید.


کز نیستان تا مرا ببریده اند            در نفیرم مرد و زن نالیده اند (2)


در شرح این بیت نیز بعضی از کاتبان مثنوی به جای عبارت "در نفیرم" عبارت "از نفیرم" را ثبت کرده اند که مسلماً غلط می باشد.
مولانا در این بیت می خواهد بگوید که تا زمانیکه ما از نیستان حقیقت جدا هستیم و دچار هجران گشته ایم، ناله همه انسانها، مرد و زن را در نفیر من خواهی شنید.


سینه خواهم شرحه شرحه از فراق            تا بگویم شرح درد اشتیاق (3)


شرحه شرحه یعنی چاک چاک، و سینه شرحه شرحه یعنی دلی که از درد و رنج فراق پاره پاره شده است، و تنها اینگونه دل است که می توان با او از درد هجران و درد اشتیاق به بازگشت به اصل خویش با او سخن گفت. چون اساسا اینگونه مباحث حرف دل است و دل درد آشنا آن را می فهمد. حتی گاهی نیازی به سخن گفتن هم نمی باشد، و یا گاهی لفظی مناسب حال پیدا نمی شود با این حال می توان با دل درد آشنا به گونه ای دیگر سخن گفت، آنچنان که مولانا در جای دیگر می گوید:


غیر نطق و غیر ایما و سِجِل            صد هزاران ترجمان خیزد ز دل


(بیت 1216 دفتر اول)


و یا :


حرف و صوت و گفت را بر هم زنم            تا که بی این هرسه  با تو دم زنم

(بیت 1740 دفتر اول)

 

*****************************************************

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش        باز جوید روزگار وصل خویش (4)


هر که از اصل خود دور مانده است سعی می کند به روزگار وصال خود باز گردد. البته این تکاپو برای وصال برای کسانی اتفاق می افتد که اصل خویش را شناخته باشند و بدانند که از آن دور افتاده اند، به عبارت دیگر کسانی که "درد اشتیاق" داشته باشند. همانگونه نیز که آیه و نشانه هم برای کسی آیه و نشانه است که به دنبال گم شده ای باشد و بداند گم شده اش چیست.


من به هر جمعیتی نالان شدم            جفت بد حالان و خوش حالان شدم (5)


مولانا برای اینکه همدم و همرازی پیدا کند و درد فراق و درد اشتیاق را با او در میان بگذارد به سراغ همه می رود. بعضی از شارحان مثنوی از جمله استاد فروزانفر، "بد حال" را به معنی کسی دانسته اند که احوال قلبی و روحانی او نازل است و به کمال نرسیده، و در مقابل "خوش حال" کسی است که واردات قلبی عالی دارد. (رجوع کنید به شرح مثنوی شریف، ج ا، ص 11)


هر کسی از ظن خود شد یار من            از درون من نجست اسرار من (6)


نظر غزالی راجع به موسیقی این است که موسیقی در واقع چیزی به انسان اضافه نمی کند بلکه آن چیزی را که در وجود اوست، تحریک می کند و به جنبش می آورد. شبیه این نظر را مولانا درباب می و شراب نیز دارد یعنی می گوید اگر آدم عاقل "می" بنوشد نکوفر می شود، ولی اگر فرد بد خویی شراب بنوشد بدتر می شود. پس در واقع می خواهد بگوید "می" تنها واقعیت آدم را ظاهر و عریان می کند ولی چون اغلب مردم بنا به گفته مولانا بد و ناپسند هستند خداوند "می" را بر همه حرام کرده است.


نه همه جا بی خودی شر می کند            بی ادب را می چنان تر می کند
گر بود عاقل، نکوفَر می شود            ور بود بدخوی بدتر می شود
لیک اغلب چون بَدند و ناپسند            بر همه می را مُحَّرم کرده اند


(دفتر چهارم ابیات 2159-2157)

 

در اینجا نیز ناله نی "بدحالان" را به خیالات مادی و مبتذل خود سرگرم و خشنود می کند و "خوش حالان" را در راه حق و معرفت پیش می برد و هر یک از آن دو گروه از ظن خود و بر اساس زمینه های ذهنی خود، از بانگ نی خوششان می آید و آن را همراه خود می دانند.


سر من از ناله من دور نیست            لیک چشم و گوش را آن نور نیست (7)


مولانا در این بیت می گوید که جان کلام و سر سخن او در همین ناله نی که ناله خود اوست بیان می شود اما هر کسی که این ناله را می شنود آن راز را در نمی یابد. اصولا وقتی صحبت از سرّ و رازی می شود معنایش لزوما آن نیست که آن راز هرگز بیان نشده است بلکه بسیار پیش می آید که آن راز بیان شده است ولی گوش شنوایی وجود ندارد، در واقع آنکه منکر رازی باشد حتی اگر آن را بشنود برایش فرقی با حرفهای عادی ندارد. راز را فقط راز دان می فهمد و بس.


راز جز با رازدان انباز نیست            راز اندر گوش منکر راز نیست


(دفتر ششم بیت 8)


تن ز جان و جان ز تن مستور نیست        لیک کس را دیدِ جان دستور نیست (8)


به عنوان مثال جسم و جان به هم پیوسته اند و هیچ یک از دیگری پوشیده و نهفته نیست، ولی کسی که اسیر جسم و زندگی مادی است اجازه دیدن "جان" را ندارد. پس بین راز مولانا و ناله نی که همان ناله مولانا می باشد نیز چنین رابطه ای برقرار است و چشم و گوش ظاهری جسم نی را می بیند و ناله آن را می شنود اما راز آن را در نمی یابد.

آتش است این بانگ نای و نیست باد        هر که این آتش ندارد، نیست باد (9)


این بانگ نی و یا در واقع سخن مولانا نتیجه جریان باد یا نَفَس نیست، بلکه آتشی است که از عشق بر می خیزد. هر کسی که آتش چنین عشقی در درونش نباشد، نابود باد.


آتش عشق است کاندر نی فتاد                جوشش عشق است کاندر می فتاد (10)


سوز و گدازی که در ناله این نی وجود دارد بخاطر عشقی است که وجود آن را پر کرده است. ناله این نی بیانگر احوالات عاشقانه خود مولاناست، همچنانکه خود او در اول قصه کنیزک و پادشاه اشاره می کند که :


بشنوید ای دوستان! این داستان            خود، حقیقت نقد حال ماست آن


(دفتر اول بیت 35)


در مصرع دوم بیت دهم نیز می گوید "می" هم که "می" می شود و به جوشش در می آید بخاطر وجود عشق در آن است، و اصلا بدون عشق هیچ حرکت و جوششی معنا نمی یابد. در دفتر پنجم نیز همین معنا را به عبارت دیگری گفته است:


باده کاندر خُنب می جوشد نهان            ز اشتیاق روی تو جوشد چنان


(دفتر پنجم 3574)


نی، حریف هر که از یاری برید            پرده هایش پرده های ما درید (11)


ناله نی با هر عاشق دور افتاده از معشوقی همدم می شود. ناله ها و آوازهای نی باعث می شود که افراد آنگونه که هستند خود را بنمایانند، در نتیجه پرده صورت پرستان را می درد و آنها را رسوا می کند، اما برای آنکه عاشق حق است و در آرزوی وصال حق، نی پرده های حجاب را از پیش چشمان او می درد تا عاشق به معشوق خود نظر کند.


همچو نی، زهری و تریاقی که دید؟            همچو نی، دمساز و مشتاقی که دید؟ (12)


آواز نی باعث رسوایی صورت پرستان و معرفت عاشقان حقیقت می شود، پس برای گروهی همچون زهر و برای گروهی دیگر حکم پادزهر را دارد.
نی که لب خود را بر لب نوازنده خود می گذارد، دمساز و همدم او می شود و مانند یک عاشق هجران کشیده مشتاق رسیدن به وصال است.


نی، حدیث راهِ پرخون می کند            قصه های عشقِ مجنون می کند (13)


نی سخن از راه پرخون و پرخطر می کند که به فنای عاشق می انجامد. نی داستان عاشقان مجنون صفت روزگاران را بیان می کند. حافظ شیرازی نیز معتقد است که در راه عشق چاره ای جز جان سپردن، وجود ندارد.


راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست    آنجا جز این که جان بسپارند چاره نیست


(دیوان حافظ)


اما بد نیست به این مطلب هم اشاره کنم که تجربه های عشقی مولانا و حافظ با یکدیگر متفاوت بوده اند از جمله این که به نظر می آید حافظ در تجربه عشقی خود ابتدا آن را شیرین یافته است و بعدا به سختی و تلخی رسیده است، همچنانکه می گوید:


چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود    ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد


(دیوان حافظ)


و یا اینکه:


الا یا ایها الساقی اَدِر کاساً و ناولها            که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها


(دیوان حافظ)


اما تجربه مولانا بر عکس بوده است، یعنی اول عشق را تلخ و مشکل و خونی دیده است ولی شجاعت ورزیده و دلیری به خرج داده است و بعد دریافته است که این لقمه چقدر شیرین است. او در دفتر سوم مثنوی می گوید:


عشق، از اول چرا خونی بود؟            تا گریزد آن که بیرونی بود


(دفتر سوم 4754)


یا به تعبیر دیگر قصه عشق مولانا همان قصه مسجد مهمان کش در مثنوی است که بعدا به شرحش خواهیم رسید.


محرم این هوش جز بیهوش نیست            مرزبان را مشتری جز گوش نیست (14)


فقط کسی که در اثر مستی فرا عقلی حق، هوش ظاهری خود را از دست داده است توانایی درک این هوش را که همان توانایی درک معرفت الهی است دارد. چنین کسی همانگونه که گوش سخن زبان را می شنود اسرار حق را می شنود.
لازم به ذکر است که در مستی های معمولی و دنیوی فرد مست عقل خود را زایل می کند و به مرتبه دون عقل می رسد اما در مستی های حقیقی که فرد مست حق می شود به مرحله بالاتر از عقل معمولی دست می یابد.


در غم ما، روزها بیگاه شد             روزها، با سوزها همراه شد (15)


بیگاه شدن یعنی سپری شدن و به پایان رسیدن. روزها با سوزهای زیاد می آیند و می روند اما غم دل عاشق هجران کشیده به جای خود باقیست.


روزها گر رفت، گو: "رو، باک نیست        تو بمان، ای آنکه چون تو پاک نیست" (16)


اگر روزها می روند باکی نیست، اما تو ای معشوقِ پاک و منزه بمان. به هر حال ما چه بخواهیم و چه نخواهیم روزهای عمر سپری می شوند و ما نیز غیر از همین عمر گذرا چیزی نداریم، پس چه خوب است که با دادن عمر گذرا و رفتنی به موجودی پاک و ماندنی که همان حضرت حق است دست یابیم.


هر که جز ماهی ز آبش سیر شد            هر که بی روزی است روزش دیر شد (17)


منظور از ماهی همان عاشق صادق است و آب در اینجا همان جذبه حق است که عاشق صادق همواره در آن شناور است و از آن سیر نمی شود و ملول نمی گردد. اما هر کسی از این جذبه حق محروم و بی نصیب (بی روزی) باشد، عمرش (روزش) می گذرد و به هیچ چیز مفیدی دست نمی یابد.


در نیابد حال پخته هیچ خام            پس سخن کوتاه باید، والسّلام (18)


پخته همان ماهی بیت قبل یعنی عاشق صادق حق است و خام همان فرد محروم و بی روزی از معرفت حق که نمی تواند حال پختگان را درک کند پس بهتر است سخن را کوتاه کرد و خاموش شد.
می گویند مولانا این 18 بیت آغازین مثنوی را به خط خود نوشته بود و از این پس را به خواهش حسام الدین چلبی
با تشکر از استاد کیایی


90/11/4::: 12:12 ص
نظر()