،
در بیان آن که چون قضا آید ، چشم های روشن بسته می شود
چون سلیمان را سراپرده زدند
جمله مرغانش به خدمت آمدند
همزبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک به جان بشتافتند
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک
چیک چیک : جیک جیک
افصح من اخیک : گویا تر از برادرت ، به کنایه بسیار آشنا و همزبان
همزبانی ، خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است
ای بسا هندو و ترک هم زبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از هم زبانی بهتر است
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل "همزبانی " به معنای آشنایی ذهنی و همفکری و نزدیکی روح افراد با یکدیگر است . انسان با کسی که او را درک نکند ، اگر همنشین باشد مانند زندانی است . هند و ترک با اینکه به یک زبان حرف نمی زنند ، می توانند هم زبان باشند یعنی روح و فکر آنها به هم نزدیک باشد . سپس از همدلی صحبت می شود که مرحله ی عالی تری از همزبانی است . و این رابطه ی دل محکم تر از روابطی است که با سند و امضاء و عهدنامه و اقرارنامه ( سجل ) پدید می آید . ترجمان یعنی وسیله ای که آنچه در درون ضمیر ما می گذرد را بیان کند ، اعم از سخن ، نوشته یا رابطه ی روحی معنوی .
جمله مرغان هر یکی اسرار خود
از هنر، وز دانش و از کار خود
با سلیمان یک به یک وامی نمود
از برای عرضه خود را می ستود
از تکبر نی و از هستی خویش
بهر آن تا ره دهد او را به پیش
چون بباید برده را از خواجه یی
عرضه دارد از هنر دیباجه ای
چون که دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ مرغان یکی یکی به پیش سلیمان می آمدند و ویژگی های خاص خود را بیان می کردند ، این بیان ویژگی ها به خاطر غرور نبود بلکه به این خاطر بود که سلیمان آنها را به پیش خود جای دهد . وقتی خواجه ای بخواهد غلامش را بفروشد ، غلام هنرهای خود را نشان می دهد و اگر از خریدار خوشش نیاید خود را بیمار نشان میدهد و به کری و شلی و لنگ بودن تظاهر می کند .
نوبت هدهد رسید و پیشه اش
و آن بیان صنعت و اندیشه اش
گفت :" ای شه ! یک هنر کان کهتر است
باز گویم" ، گفت :"کوته بهتر است "
گفت : "بر گو، تا کدام است آن هنر؟
گفت : "من آن گه که باشم اوج بر،
بنگرم از اوج با چشم یقین
من ببینم آب در قعر زمین
تا کجای است و چه عمق استش چه رنگ؟
از چه می جوشد ؟ ز خاکی یا ز سنگ ؟
ای سلیمان !بهر لشکرگاه را
در سفر ، می دار این آگاه را"
پس سلیمان گفت :"ای نیکو رفیق!
در بیابان های بی آب عمیق ،
تا بیابی بهر لشکر آب را
در سفر سقا شوی اصحاب را "نوبت هد هد شد ، هد هد به بیان نقاط قوت خود پرداخت . گفت که هنر من در این است که از اوج آسمان اگر در زمین آبی وجود داشته باشد آن را میبینم و حتی رنگ و اینکه از کجا می جوشد و عمق آن را هم تشخیص می دهم . سلیمان هم گفت : که تو برای اینکه در سفر سقای اصحاب من باشی بسیار مناسب هستی .
هدهد به پیش سلیمان آمد و از تیزی چشم خود تعریف کرد تا سلیمان او را در بارگاه خود به کار بگیرد . در این بخش می خوانیم که زاغ به سلیمان گفت : هد هد لاف می زند .اگر او چشمان به این تیزبینی دارد چطور دام را بر روی زمین نمی بیند و در دام گرفتار می آید ؟ طعنه ی زاغ در دعوی هدهد
1230 زاغ چون بشنود ، آمد از حسد
با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد
از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه ، خود لاف دروغین و مُحال
گر مر او را این نظر بودی مدام
چون ندیدی زیر مشتی خاک، دام؟
چون گرفتار آمدی در دام او؟
چون قفص اندر شدی ناکام او ؟زاغ پیش سلیمان آمد و گفت : اگر هدهد راست می گوید پس چگونه با این چشمان تیزبین ، زیر مشتی خاک دام را نمیبیند و گرفتار دام و قفس می شود ؟
پس سلیمان گفت :ای هدهد! رواستکز تو در اول قدح این دُرد خاست ؟ چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ؟
پیش من لافی زنی ، آنگه دروغ ؟سلیمان هم به هدهد گفت قرار نبود از ابتدا دروغ بگویی و لاف بزنی پیش ما . تو که دوغ خوردی چرا لاف مستی میزنی ؟ اولین قدحی که از خم شراب بر می دارند صاف است ، زیرا دُرد در ته خم مینشیند ، به همین دلیل در مورد کاری که از ابتدا خراب و مخالف انتظار باشد این اصطلاح را به کار می برند : کز تو در اول قدح این دُرد خاست ؟
هدهد پاسخ زاغ را می دهد و به او میگوید که این دیگر قضای الهی است و اگر خدا اینگونه بخواهد چشم من هم دیگر نمی تواند با این خواسته ی خدا مقابله کند ....
فکر کنم یه ذره که آدم توی این مسائل زیاد بره واقعا مرز بین قضا و قدر و خواسته های خود ما تشخیصش خیلی سخته .... مخصوصا در آخر کار که هدهد میگه : حتی همین که تو مرا انکار میکنی از قضای الهی است ...
جواب گفتن هدهد طعن? زاغ را
1236 گفت : ای شه بر من عور گدای
قول دشمن مشنو از بهر خدایعور : لخت ، در اینجا مولانا به معنی فقیر و بی چیز به کار برده است .
گر به بطلان است دعوی کردنم
من نهادم سر ، ببر این گردنم
زاغ ، کو حکم قضا را منکر است
گر هزاران عقل دارد ، کافر است
.............. هدهد اعتراض می کند و می گوید که من جز حقیقت چیزی نگفتم و اگر اینگونه باشد سر را پیش تو می نهم تا گردنم را ببری ..
اگر زاغ به قضا و قدر الهی اعتقاد ندارد مانند کافران است . تا تو اثری از کافران در خود داری اسیر آلودگی های زندگی مادی هستی .
من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا
چون قضا آید ، شود دانش به خواب
مه سیه گردد ، بگیرد آفتاب
از قضا این تعبیه کی نادر است؟
از قضا دان ، کو قضا را منکر است من دام را در هنگام پرواز در هوا میبینم اما اگر قضای الهی چشم عقل مرا بپپوشاند دیگر کاری از دست من بر نمی آید . حتی همین که تو مرا زیر سوال می بری و منکر قضا هستی هم از قضای الهی است ...
در داستان هدهد ، هدهد به کلاغ گفت که من چشمان تیز بینی دارم اما اگر قضای الهی در این باشد که من در دام بیافتم حتما این اتفاق خواهد افتاد و قضا پرده ای بر چشمان من می اندازد ...