سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبوب ترینِ خلق، راستگوترینشان است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :12
بازدید دیروز :1
کل بازدید :31562
تعداد کل یاداشته ها : 21
103/8/26
3:26 ص


یکی از جذاب ترین تعبیرات " نفس و عشق " ، قصه دیو و سلیمان است که از دیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است .
قصه چنین است که سلیمان فرزند داود ، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام ، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود ، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند ( قرآن / سبا / 13 ) . این دیوان ، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد
باشند ، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند ، خادم دولتسرای عشق شوند.

روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت . دیوی از این واقعه باخبر شد . در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و
بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از
سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند . ) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و
از ماجرا خبر یافت ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش
نیست . اما خلق او را انکار کردند . و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در
عین سلطنت خود را " مسکین و فقیر " می دانست ، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.

دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود ، چه غم دارد؟
حافظ

اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر
او مقرر شد ، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد ،
آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم
حکومت کند . چون مدتی بدینسان بگذشت ، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در
رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند :

که زنهار از این مکر و دستان و ریو
به جای سلیمان نشستن چو دیو

و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در
کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او
نشانند که به گفته ی حافظ :

 اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود
و
بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی

و به زبان مولانا :

خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق هاست

و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت . روزی ماهی ای را
بشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در
شکم ماهی یافت و بر دست کرد .
سلیمان به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که
سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ، بیرون شهر است . پس در سیزده نوروز بر دیو
بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . و این
روز ، بر خلاف تصور عامه ، روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است . و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید .

و شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و
رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز
بهار همراه است و از همین روی ، نسیم نوروزی نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد :

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی

ما همه فانی و او پا برجاست.. عشق را می گویم.. بی گمان عشق خداست






  
  

شیخ صنعان و دختر ترسا

: در منطق الطیر عطار نیشابوری، هدهد که راهنما و سردسته پرندگان برای رسیدن به حضور سیمرغ - شاه مرغان - است، در هر توقف گاه برای جمع پرندگان داستان تعریف می کند. یکی از جذاب ترین داستان هایی که هدهد برای پرندگان بازگو می کند داستان عاشقانه شیخ صنعان و دختر ترساست. زیبایی این داستان به حدی است که رشته فکر خواننده را در منطق الطیر از داستان اصلی تغییر داده و به سمت این داستان می کشاند.
و اما داستان ما:

شیخ صنعان پیر زاهدی است که در نزدیکی کعبه خانه گزیده و صدها مرید دارد. شیخ هیچ واجبی را فرو نمیگزارد و از کرامات معنوی همه را دارد. رهروان راه حق از فرسنگ ها دورتر به دیدن شیخ می آیند تا از او راه سلوک بیاموزند و دستی به دامان حق بدوزند.
شیخ اما میداند که تا طعم عشق خدا را نچشد سلوکش بی سود است. شیخ هرشب و روز از خدا طلب طعم عشقش را میکند. اما شیخ چگونه میتواند عشق خدا را بچشد در حالی که عشق زمینی را تجربه نکرده. شیخ زاهد چندبار در خواب میبیند که از مکه به روم رفته و بر بتی سجده میکند. شیخ میداند که خدایش او را به امتحانی فراخوانده که سرانجامش عشق به اوست. پس شیخ و در پی او مریدانش پای در راه روم می نهند.
در روم، بر رهگذری چشم شیخ به دختر ترسای زیبا رویی می افتد و به همان نگاه دل و جان در گرو عشق دختر ترسا میگذارد.
دختر ترسا چو برقع برگرفت بند بند شیخ آتش گرفت
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید عافیت بفروخت رسوایی خرید
چون مریدانش چنین دیدند زار جمله دانستند کافتادست کار
همنشینی گفتش ای شیخ کبار خیز این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتش امشب از خون جگر کرده ام صد بار غسل ای بی خبر
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است مرد دوزخ نیست هرکو آگه است
گفت اگر دوزخ شود همراه من هفت دوزخ سوزد از یک آه من
یاران که کار شیخ را زار دیدند به مکه بازگشتند و شیخ به امید دیدن یار در روم بماند و معتکف خاک راهش شد. ماهی در کوی یار کوچه نشینی کرد تا دخترک ترسا از عشق آتشین پیر آگاه شد. چون دختر ترسا از او احوال جست، شیخ کنعان لب به سخن گشود که
یا دلم ده باز یا با من بساز در نیاز من نگر، چندین مناز
دل ز دست دیده در ماتم بماند دیده رویت دید، دل در غم بماند
آفتابی، از تو دوری چون کنم سایه ام، بی تو صبوری چون کنم
دختر گفت ای پیر تو را وقت کفن و دفن نزدیک است. برو شرم کن از خودت و ببین در گذشته چه گناهی کردی که اینک چنین خار و زبون و زار و مجنون شدی.
شیخ اما در کوی دختر ترسا باقی ماند و هرروز از غم و دردش برای او بگفت و و بخواند. سرانجام دختر چهار شرط برای پیرمرد گذاشت تا شاید در کار او چاره کند. آنکه به بتی سجده کند. آنکه قرآن بسوزاند. آنکه شراب بنوشد و آنکه دیده از ایمان بدوزد. شیخ گفت بر جمال تو شراب خردن آسان است اما از من سه شرط دیگر را نخواه که توانش را ندارم. دختر به شرط آنکه پیر ترسا شود به شراب خوردن تنها رضایت داد.
گفت دختر گر درین کاری تو چست دست باید پاکت از اسلام شست
هرکه او همرنگ یار خویش نیست عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست (چقدر عمیقه این بیت)
شیخ چون مست شراب شد و بی هوش، در عشق دختر زیبا، سه شرط دیگری که پیشتر از آن سرباز زده بود را هم برآورده کرد و از آن بالاتر قرآن را به پای بت سوزاند. دختر عشق پیر را پذیرفت ولی گفت که بی سیم و زر عشق شیخ، عشق بی سرانجامی است. پیر لب به گریه گشود که مرا سیم و زر کجا بود
چند داری بی قرارم ز انتظار تو ندادی این چنین با من قرار
جمله ی یاران من برگشته اند دشمن جان من سرگشته اند
سرانجام اشک پیرمرد در دل دختر زیبا روی اثر کرد و دختر پذیرفت که اگر پیرمرد یک سال برای او خوکبانی کند، یار غمخوار شیخ گردد. دختر ترسا خوکبانی به او سپرد و در عجب از رفتار پیرمرد و همت بالایش در عشق ماند.
خبر آنچه در روم گذشته بود به مکه رسید و مریدان شیخ در غم و شرم خاک بر سر ریختند.
شیخ را در مکه دوستی شفیق بود که این داستان بشنید. پس نزد مریدان شیخ رفت و لب به شکایت گشود که ای مریدان نیمه راه و منافق. مرید آن است تا آخر دنیا رهرو مرشدش باشد. اگر شما یاران نیمه راه نمیبودید شما هم زنار میبستید و به همراه شیخ خوکبانی می کردید. این بگفت و به سمت روم به راه افتاد تا یار غمخوار شیخ باشد. مریدان که از کرده خود شرمنده بودند هم زنار بستند و بار دیگر راه روم در پیش گرفتند که شیخ خویش را همراه گردند.
در راه روم دوست شفیق شیخ به خواب رسول خدا را دید و بیاموخت که آنچه بر شیخ اتفاق افتاد برای از میان برداشتن غباری بود که از دیرگاه بین شیخ و حق بود. همچینین آموخت که از آنچه بر شیخ اتفاق افتاد مریدان شیخ حقیقت مریدی را آموختند و شیخ حقیقت عشق را آموخت و دختر ترسا پایمردی سالکان را. دست آخر به او خبر داده شد که شیخ آزاد گشته و راه توبه بر او باز گشته. چون از خواب برخواست خبر را به مریدان شیخ داد و شادی و ولوله در میانشان برخواست.
شیخ از نو مسلمان شده راه مکه در پیش می گیرد و اینبار دل در گرو عشق خدا می نهد. دختر ترسا تغییر ناگهانی شیخ را می بیند و به اندیشه فرو میرود. آنشب در خواب به او الهام میرسد که یارش را تنها نگذارد و در پی او به مکه برود.
از رهش بردی، به راه او درآی چون به راه آمد تو هم راهی نمای
دختر راه مکه در پیش می گیرد و شیخ نیز از درون آگاه می شود که دختر در راه اوست. پس شیخ از میان راه باز می گردد تا بتش را با خویش به مکه ببرد. چون دختر شیخ را در میان راه می بیند، برایش مشخص میشود که عشقی که او را به این راه کشانده، عشق شیخ نیست که عشق یار یگانه است. دختر دیگر توان فراق از یار یگانه ندارد.
گفت شیخا طاقت من گشت طاق الوداع ای شیخ عالم الوداع
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند نیم جانی داشت بر جانان فشاند
قطره ای بود او درین بحر مجاز سوی دریای حقیقت رفت باز


  
  

 

،

 در  بیان آن که چون قضا آید ، چشم های روشن بسته می شود
چون سلیمان را سراپرده زدند
جمله مرغانش به خدمت آمدند
همزبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک به جان بشتافتند
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک
چیک چیک : جیک جیک
افصح من اخیک : گویا تر از برادرت ، به کنایه بسیار آشنا و همزبان

همزبانی ، خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است
ای بسا هندو و ترک هم زبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از هم زبانی بهتر است
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل "همزبانی " به معنای آشنایی ذهنی و  همفکری و نزدیکی روح افراد با یکدیگر است . انسان با کسی که او را درک نکند ، اگر همنشین باشد مانند زندانی است . هند و ترک با اینکه به یک زبان حرف نمی زنند ، می توانند هم زبان باشند یعنی روح و فکر آنها به هم نزدیک باشد . سپس از همدلی صحبت می شود که مرحله ی عالی تری از همزبانی است . و این رابطه ی دل محکم تر از روابطی است که با سند و امضاء و عهدنامه  و اقرارنامه ( سجل ) پدید می آید . ترجمان یعنی وسیله ای که آنچه در درون ضمیر ما می گذرد را بیان کند ، اعم از سخن ، نوشته یا رابطه ی روحی معنوی .
جمله مرغان هر یکی اسرار خود
از هنر، وز دانش و از کار خود
با سلیمان یک به یک وامی نمود
از برای عرضه خود را می ستود
از تکبر نی و از هستی خویش
بهر آن تا ره دهد او را به پیش
چون بباید برده  را از خواجه یی
عرضه دارد از هنر دیباجه ای
چون که دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ مرغان یکی یکی به پیش سلیمان می آمدند و ویژگی های خاص خود را بیان می کردند ، این بیان ویژگی ها به خاطر غرور نبود بلکه به این خاطر بود که سلیمان آنها را به پیش خود جای دهد . وقتی خواجه ای بخواهد غلامش را بفروشد ، غلام هنرهای خود  را نشان  می دهد  و اگر از خریدار خوشش نیاید خود را بیمار نشان میدهد و به کری و شلی و لنگ بودن تظاهر می کند .
نوبت هدهد رسید و پیشه اش
و آن بیان صنعت و اندیشه اش
گفت :" ای شه ! یک هنر کان کهتر است
باز گویم" ، گفت :"کوته بهتر است "
گفت : "بر گو، تا کدام است آن هنر؟
گفت : "من آن گه که باشم اوج بر،
بنگرم از اوج با چشم یقین
من ببینم آب در قعر زمین
تا کجای است و چه عمق استش چه رنگ؟
از چه می جوشد ؟ ز خاکی یا ز سنگ ؟
ای سلیمان !بهر لشکرگاه را
در سفر ، می دار این آگاه را"
پس سلیمان گفت :"ای نیکو رفیق!
در بیابان های بی آب عمیق ،
تا بیابی بهر لشکر آب را
در سفر سقا شوی اصحاب را "نوبت هد هد شد ، هد هد به بیان نقاط قوت خود پرداخت . گفت که هنر من در این است که از اوج آسمان اگر در زمین آبی وجود داشته باشد آن را میبینم و حتی رنگ و اینکه از کجا می جوشد و عمق آن را هم تشخیص می دهم . سلیمان هم گفت : که تو برای اینکه در سفر سقای اصحاب من باشی بسیار مناسب هستی .  
هدهد به پیش سلیمان آمد و از تیزی چشم خود تعریف کرد تا سلیمان او را  در بارگاه خود به کار بگیرد . در این بخش می خوانیم که زاغ به سلیمان گفت : هد هد لاف می زند .اگر او چشمان به این تیزبینی دارد چطور دام را بر روی زمین نمی بیند و در دام گرفتار می آید ؟ طعنه ی زاغ در دعوی هدهد
1230 زاغ چون بشنود ، آمد از حسد
با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد
از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه ، خود لاف دروغین و مُحال
گر مر او را این نظر بودی مدام
چون ندیدی زیر مشتی خاک، دام؟
چون گرفتار آمدی در دام او؟
چون قفص اندر شدی ناکام او ؟زاغ پیش سلیمان آمد و گفت : اگر هدهد راست می گوید پس چگونه با این چشمان تیزبین ، زیر مشتی خاک دام را نمیبیند و گرفتار دام و قفس می شود ؟
پس سلیمان گفت :ای هدهد! رواستکز تو در اول قدح این دُرد خاست ؟ چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ؟
پیش من لافی زنی ، آنگه دروغ ؟سلیمان هم به هدهد گفت قرار نبود از ابتدا دروغ بگویی و لاف بزنی پیش ما . تو که دوغ خوردی چرا لاف مستی میزنی ؟ اولین قدحی که از خم شراب بر می دارند صاف است ، زیرا دُرد در ته خم مینشیند ، به همین دلیل در مورد کاری که از ابتدا خراب و مخالف انتظار باشد این اصطلاح را به کار می برند : کز تو در اول قدح این دُرد خاست ؟  
 
هدهد  پاسخ زاغ را می دهد و به او میگوید که این دیگر قضای الهی است و اگر خدا اینگونه بخواهد چشم من هم دیگر نمی تواند با این خواسته ی خدا مقابله کند ....
فکر کنم یه ذره که آدم توی این مسائل زیاد بره واقعا مرز بین قضا و قدر و خواسته های خود ما تشخیصش خیلی سخته .... مخصوصا در آخر کار که هدهد میگه : حتی همین که تو مرا انکار میکنی از قضای الهی است ...
جواب گفتن هدهد طعن? زاغ را
1236 گفت : ای شه بر من عور گدای
قول دشمن مشنو از بهر خدایعور : لخت ، در اینجا مولانا به معنی فقیر و بی چیز به کار برده است . 
گر به بطلان است دعوی کردنم
من نهادم سر ، ببر این  گردنم
زاغ ، کو حکم قضا را منکر است
گر هزاران عقل دارد ، کافر است
.............. هدهد اعتراض می کند و می گوید که من جز حقیقت چیزی نگفتم و اگر اینگونه باشد سر را پیش تو می نهم تا گردنم را ببری ..
اگر زاغ به قضا و قدر الهی اعتقاد ندارد مانند کافران است . تا تو اثری از کافران در خود داری اسیر آلودگی های زندگی مادی هستی .
من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا
چون قضا آید ، شود دانش به خواب
مه سیه گردد ، بگیرد آفتاب
از قضا این تعبیه کی نادر است؟
از قضا دان ، کو قضا را منکر است من دام را در هنگام پرواز در هوا میبینم اما اگر قضای الهی چشم عقل مرا بپپوشاند دیگر کاری از دست من بر نمی آید . حتی همین که تو مرا زیر سوال می بری و منکر قضا هستی هم از قضای الهی است ... 
در داستان هدهد ، هدهد به کلاغ گفت که من چشمان تیز بینی دارم اما اگر قضای الهی در این باشد که من در دام بیافتم حتما این اتفاق خواهد افتاد و قضا پرده ای بر چشمان من می اندازد ...


90/9/21::: 11:40 ع
نظر()
  
  

 

 

بهاران در گلزار فیه مافیه

در این گلزار، گلهای معطرش در بهار وجود عطر افشانی می کند و جان مست می شود

تواضع کند هوشمند گزین ،نهد شاخ پر میوه سر بر زمین

و در این تواضع و از پر بودن معنا در درون انسان، عاشق الهی سر بر زمین دارد

و در نظر مولانا و جمله عارفان هیچ سعادتی بالاتر از این نیست که خود را در

یار محو بینند

اتحاد یار با یاران خوش

یار معنا شو که صورت سرکش است

مقصود از این یار دوستی است که در غربتگاه عالم عاشق رابه وصال محبوبی

بشارت دهد

و روی او آینه معشوق باشد و سخن او پیام و سلام او باشد

و مولانا می فر ماید

رو بجو یار خدایی را تو زود

چون چنین کردی خدا یار تو بود

اما خیال تجلی حقیقت در عرصه صورت است ، که اگر چنین نباشد آن را خیال

باطل گویند و اگر چنین باشد همان است که مولانا فرموده

آن خیالاتی که دام اولیاست

عکس مهرویان بستان خداست

لذا مجنون را خیال لیلی

و زلیخا را نام یوسف قدرت می داد زیرا این خیال از خقیقت عشق سر چشمه می گیرد

و این است عشق حقیقی که از عشق الهی بر می خیزد نه از تمایلات انسانی و

نفسانی که فرمود عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود آخر ننگی بود

و مولانا می فرماید

همه جمال تو بینم ، چو چشم باز کنم

همه شراب تو نوشم ،چو لب فراز کنم

وقتی ره رو از همه مراتب تجلیات بیرون آمد

و از خودی خود ونفس عصیانگر به طما نینه رسید در می یابدکه

عشق در هر مرتبه نقصان اوست ، عاشق کل می شود

و خود کل شود که عاشق همان معشوق است و طالب همان مطلوب است

و در این عشق کل است که عارف شاهدان بیشمار بیند که هر یک فتنه عالمی است

در این رابطه حافظ می فر ماید

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

و در دیوان شمس حضرت مولانا می فر ماید

گل را مدد رسید ز گلزار حسن دوست

تا چشم ما نبیند زوال گل

و سعدی هم چنین می فر ماید

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

....................

الهی آنچنان در عشق خود مشعولمان گردان که عشق های دیگر محو عشق جمالت گردد

الهی آمین یا رب العالمین


  
  

 

به نظر مولانا انبیا و اولیا چون باغبانی که از پیش دانه ها را در رستاخیز باغ می داند ، از

تعبیر رفتار های آدمیان در رستاخیز آخرت آگاهندو آن را به زبان قابل فهم

برای مردمان بیان می کنند و گاه رمز تعبیر را می گشایند

می گویند

بعضی اول نگرند

مولانا در این مقام خلق را به چهار دسته تقسیم کرده است

یکی آنها که آخر اندیشند، یعنی در عواقب و نتایج کار ها می نگرندو آنچه را

شایسته طلب یابند عمر در آن صرف می کنند     .

در ادبیات کلاسیک عاقبت اندیشی مرتبه ای بلند و مقامی محمود داردو نشان

حکمت لقمانی است

دسته دیگر اول اندیشانند که در یافته اند آنچه آخر می آید اول نوشته اند،این نکته

در آیات بسیاراز جمله آیه زیر در قران اشاره شده است

هیچ حادثه ای از بیرون و اندرون و از نیک و بد شما را نمی رسد مگر آنکه ما

، از پیش ، آنرا در کتابی نوشته ایم

حدید 22

دسته ای دیگر نقد حال در یافته اند چنان در بحر عشق مستغرقند که ایشان را

اول و آخر خود یاد نمی آید

اینها عاشقانند که اگر در وصال باشند در راز و نیاز با معشوقند و از خیال اول

و آخر فارغ، و خوف ایشان تنها رفتن معشوق و سر آمدن ایام وصالست

و اگر در فراقند منزل به منزل و کوی به کوی در طلب دیدارند و به دین شوق

از اول و آخر بیخبر

اما دسته چهارم که به علت استغراق در ظواهر عالم مجال فکرت در اول و آخر خود ندارند چه کسانی هستند؟


  
  
   1   2      >