سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش یاری می رساند، حکمت ره می نماید . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :20
بازدید دیروز :1
کل بازدید :31570
تعداد کل یاداشته ها : 21
103/8/26
5:7 ص

عاشقی   پیداست  از زاری دل         نیست بیماری ، چو بیماری دل (109)


علت عاشق ز علت ها جداست         عشق ، اسطرلاب اسرار خداست (110)


اطبای قدیم عشق را نوعی بیماری روحی- روانی می دانستند وگمان می کردند این بیماری در اثر غلبه خلط سودا در انسان ایجاد می شود. بنا بر این ، عشق را از امراض سودایی قلمداد می کردند. بزرگانی همچون جالینوس ، ارسطو و ابن سینا نیز عشق را مرضی نفسانی پنداشته اند . ارسطو عشق را به نابینایی از دریافت عیوب معشوق تعریف کرده است که با تعریف امام علی ع در نهج البلاغه شبیه است که می فرماید : کسی که عاشق شود ، دیده ی او کور و دلش را رنجور سازد .....  .( سید رضی ، نهج البلاغه، ص 160 خطبه 109 )
ابن سینا عشق را مرضی همانند مالیخولیا دانسته است.البته کاملا پیداست که منظور مولانا از عشق انسانی پاک و عشق الهی این گ.نه عشق ها نیست بلکه معتقد است عشق واقعی انسان را به مرتبه ی فرا عقلی می برد و اگر هم شبه جنونی در کار است جنون حاصل به علت از دست دادن عقل نیست بلکه جنون و حیرت مرحله ی گذشتن از عقل جزئی است.به نظر او همان گونه که اسطرلاب برای شناخت احوال و اسرار عالم ستارگان و عالم مادی به کار می رود ، عشق نیز وسیله ای است که برای شناخت اسرار عالم غیب به کار می رود.


عاشقی گر زین سر و گر زآن سر است        عاقبت ما را بدآن سر رهبر است (111)


کاری که عشق با عاشق می کند این است که او را از خود و خودپرستی دور می کند و کل وجود عاشق را آماده ی ایثار در راه معشوق می نماید. .در عشق های انسانی پاک نیز که آن را عشق مجازی هم نامیده اند ،عاشق بی آن که به دنبال لذت و کام جویی از معشوق باشد، حاضر است همه ی وجود خود را در راه معشوق بدهد.البته مسلم است که در عشق حقیقی عاشق از این مرحله هم بالاتر می رود و به قول شیخ احمد غزالی در کتاب سوانح : " کمال عشق چون بتابد کمترینش آن بود که عاشق خود را برای معشوق خواهد و در راه رضای او جان در باختن بازی داند. عشق حقیقی آن باشد . باقی همه سودا و هوس و بازی و علت است " . (مجموعه آثار فارسی احمد غزالی ، انتشارات دانشگاه تهران، ص288 )


هر چه گویم عشق را شرح و بیان          چون به عشق آیم خجل باشم از آن (112)


گر چه تفسیر زبان روشنگر است            لیک، عشق بی زبان روشن تر است (113)


چون قلم اندر نوشتن می شتافت          چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت (114)


عقل در شرحش چو خر در گل بخفت      شرح عشق و عاشقی، هم عشق گفت (115)


مولانا عشق را تعریف نشدنی و وصف ناپذیر می داند. چنان که در دفتر پنجم بیت 2731 می گوید:


در نگنجد عشق در گفت و شنید        عشق دریایی است قعرش ناپدید


و نیز در حکایت ایاز در دفتر پنجم بیت 2189 می آورد:


شرح عشق ار من بگویم بر دوام               صد قیامت بگذرد وآن ناتمام


این که عشق تعریف ناپذیر و وصف ناشدنی است تنها سخن مولانا نیست بلکه دیگر بزرگان عرفان نیز بر همین باورند.از جمله، عین القضات همدانی می گوید: عشق در زیر عبارت در نمی آید تا فارغان عشق از آن نصیبی یابند.
( تمهیدات، انتشارات منوچهری ص 125 )
یا به قول شیخ احمد غزالی نهایت علم ساحل عشق است و شخص تا در ساحل عشق است ممکن است سخنی در باره عشق نصیب وی شود و چون قدم پیش نهد و در دریای عشق غرق شود ، دیگر علمی نمی ماند که به عشق علم یابد و از آن خبر دهد.( مجموعه آثار فارسی احمد غزالی ، انتشارات دانشگاه تهران ص 261 )
خلاصه این که هر چند عشق را از آن جهت می شناسیم که در زبان وجود دارد اما وجود آن چنان اسرار آمیز و پر از تضاد و تناقض های ذاتی است که هرگز در قفس زبان اسیر نمی شود و به قول مولانا در دیوان شمس ، عشق خود راه بیان آدمی را قطع می کند:


عجب ای عشق، چه جفتی ؟
چه غریبی؟ چه شگفتی ؟
چه دهانم بگرفتی!
به درون رفت بیانم !


( غزل 1615 )


حال این موجود شگفت انگیز که اسیر زبان نمی شود چگونه در قید تحریر در آید ؟


چون قلم در عشق سبحانی رسید        هم قلم بشکست و هم کاغذ درید


شاید بتوان گفت به خاطر ماهیت و ذات تناقض آمیز عشق که هم نیش است و هم نوش ، هم اسارت است و هم آزادی ، هم بندگی است و هم خداوندی ، هم درد است و هم درمان و بسیار از این گونه موارد، سخن در باره ی عشق ، به جای بیان عشق بیشتر به کتمان عشق منجر می شود و تمام آن چه در کتابهای ادبی و عرفانی در باره ی عشق آمده است، در واقع ، در باره ی اوصاف و تاثیرات عشق و افعال و احوال عاشقان است، نه در باره ی نفس و ماهیت وصف ناپذیر عشق. پس عشق بی زبان روشن تر است و شرح آ، را هم باید از خود عشق پرسید.


عشق را از من مپرس،
از کس مپرس،
از عشق پرس


(غزل 1082


  
  
روزی یکی از پیروان حضرت مولانا وفات یافته بود. در جلوی جنازه موذنان بودند و درپشت سر، سماعیان و قوّالان سرود می خواندند. این عمل متعصبان را خوش نیامد، ولی جرأت منع هم نداشتند. مولانا را پرسیدند: " پیش از این درجلوی جنازه قرآن خوانان و موذنان می رفتند اکنون این نوازندگی از نظر شما چه معنائی دارد؟"
فرمود: " حفاظ و قاریان جلوتر روند تا گواهی دهند از دست رفته مسلمان بوده است اما سرود خوانان و دف زنان درپشت سر، پای می کوبند تا شهادت دهند که میت علاوه بر آن که مسلمان بوده، عاشق هم بوده است

  
  
X

تبلیغات در بلاگ اسکای

معجزات الهی

عکس هایی از معجزات الهی


معجزات الهی


معجزات خداوند برای بندگان


عجایب خلقت


معجزات الهی


معجزات الهی


معجزات الهی


 

معجزات الهی


معجزات خداوند برای بندگان


عجایب خلقت


معجزات الهی


معجزات الهی

 


معجزات الهی


معجزات خداوند


معجزات الله


عجایب آفرینش


معجزات الهی


معجزات الهی


گ

 

ردآونده : دنیایی از همه چیز –


90/10/14::: 3:20 ع
نظر()
  
  


یکی از جذاب ترین تعبیرات " نفس و عشق " ، قصه دیو و سلیمان است که از دیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است .
قصه چنین است که سلیمان فرزند داود ، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام ، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود ، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند ( قرآن / سبا / 13 ) . این دیوان ، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد
باشند ، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند ، خادم دولتسرای عشق شوند.

روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت . دیوی از این واقعه باخبر شد . در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و
بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از
سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند . ) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و
از ماجرا خبر یافت ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش
نیست . اما خلق او را انکار کردند . و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در
عین سلطنت خود را " مسکین و فقیر " می دانست ، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.

دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود ، چه غم دارد؟
حافظ

اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر
او مقرر شد ، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد ،
آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم
حکومت کند . چون مدتی بدینسان بگذشت ، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در
رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند :

که زنهار از این مکر و دستان و ریو
به جای سلیمان نشستن چو دیو

و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در
کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او
نشانند که به گفته ی حافظ :

 اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود
و
بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی

و به زبان مولانا :

خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق هاست

و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت . روزی ماهی ای را
بشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در
شکم ماهی یافت و بر دست کرد .
سلیمان به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که
سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ، بیرون شهر است . پس در سیزده نوروز بر دیو
بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . و این
روز ، بر خلاف تصور عامه ، روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است . و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید .

و شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و
رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز
بهار همراه است و از همین روی ، نسیم نوروزی نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد :

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی

ما همه فانی و او پا برجاست.. عشق را می گویم.. بی گمان عشق خداست






  
  

شیخ صنعان و دختر ترسا

: در منطق الطیر عطار نیشابوری، هدهد که راهنما و سردسته پرندگان برای رسیدن به حضور سیمرغ - شاه مرغان - است، در هر توقف گاه برای جمع پرندگان داستان تعریف می کند. یکی از جذاب ترین داستان هایی که هدهد برای پرندگان بازگو می کند داستان عاشقانه شیخ صنعان و دختر ترساست. زیبایی این داستان به حدی است که رشته فکر خواننده را در منطق الطیر از داستان اصلی تغییر داده و به سمت این داستان می کشاند.
و اما داستان ما:

شیخ صنعان پیر زاهدی است که در نزدیکی کعبه خانه گزیده و صدها مرید دارد. شیخ هیچ واجبی را فرو نمیگزارد و از کرامات معنوی همه را دارد. رهروان راه حق از فرسنگ ها دورتر به دیدن شیخ می آیند تا از او راه سلوک بیاموزند و دستی به دامان حق بدوزند.
شیخ اما میداند که تا طعم عشق خدا را نچشد سلوکش بی سود است. شیخ هرشب و روز از خدا طلب طعم عشقش را میکند. اما شیخ چگونه میتواند عشق خدا را بچشد در حالی که عشق زمینی را تجربه نکرده. شیخ زاهد چندبار در خواب میبیند که از مکه به روم رفته و بر بتی سجده میکند. شیخ میداند که خدایش او را به امتحانی فراخوانده که سرانجامش عشق به اوست. پس شیخ و در پی او مریدانش پای در راه روم می نهند.
در روم، بر رهگذری چشم شیخ به دختر ترسای زیبا رویی می افتد و به همان نگاه دل و جان در گرو عشق دختر ترسا میگذارد.
دختر ترسا چو برقع برگرفت بند بند شیخ آتش گرفت
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید عافیت بفروخت رسوایی خرید
چون مریدانش چنین دیدند زار جمله دانستند کافتادست کار
همنشینی گفتش ای شیخ کبار خیز این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتش امشب از خون جگر کرده ام صد بار غسل ای بی خبر
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است مرد دوزخ نیست هرکو آگه است
گفت اگر دوزخ شود همراه من هفت دوزخ سوزد از یک آه من
یاران که کار شیخ را زار دیدند به مکه بازگشتند و شیخ به امید دیدن یار در روم بماند و معتکف خاک راهش شد. ماهی در کوی یار کوچه نشینی کرد تا دخترک ترسا از عشق آتشین پیر آگاه شد. چون دختر ترسا از او احوال جست، شیخ کنعان لب به سخن گشود که
یا دلم ده باز یا با من بساز در نیاز من نگر، چندین مناز
دل ز دست دیده در ماتم بماند دیده رویت دید، دل در غم بماند
آفتابی، از تو دوری چون کنم سایه ام، بی تو صبوری چون کنم
دختر گفت ای پیر تو را وقت کفن و دفن نزدیک است. برو شرم کن از خودت و ببین در گذشته چه گناهی کردی که اینک چنین خار و زبون و زار و مجنون شدی.
شیخ اما در کوی دختر ترسا باقی ماند و هرروز از غم و دردش برای او بگفت و و بخواند. سرانجام دختر چهار شرط برای پیرمرد گذاشت تا شاید در کار او چاره کند. آنکه به بتی سجده کند. آنکه قرآن بسوزاند. آنکه شراب بنوشد و آنکه دیده از ایمان بدوزد. شیخ گفت بر جمال تو شراب خردن آسان است اما از من سه شرط دیگر را نخواه که توانش را ندارم. دختر به شرط آنکه پیر ترسا شود به شراب خوردن تنها رضایت داد.
گفت دختر گر درین کاری تو چست دست باید پاکت از اسلام شست
هرکه او همرنگ یار خویش نیست عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست (چقدر عمیقه این بیت)
شیخ چون مست شراب شد و بی هوش، در عشق دختر زیبا، سه شرط دیگری که پیشتر از آن سرباز زده بود را هم برآورده کرد و از آن بالاتر قرآن را به پای بت سوزاند. دختر عشق پیر را پذیرفت ولی گفت که بی سیم و زر عشق شیخ، عشق بی سرانجامی است. پیر لب به گریه گشود که مرا سیم و زر کجا بود
چند داری بی قرارم ز انتظار تو ندادی این چنین با من قرار
جمله ی یاران من برگشته اند دشمن جان من سرگشته اند
سرانجام اشک پیرمرد در دل دختر زیبا روی اثر کرد و دختر پذیرفت که اگر پیرمرد یک سال برای او خوکبانی کند، یار غمخوار شیخ گردد. دختر ترسا خوکبانی به او سپرد و در عجب از رفتار پیرمرد و همت بالایش در عشق ماند.
خبر آنچه در روم گذشته بود به مکه رسید و مریدان شیخ در غم و شرم خاک بر سر ریختند.
شیخ را در مکه دوستی شفیق بود که این داستان بشنید. پس نزد مریدان شیخ رفت و لب به شکایت گشود که ای مریدان نیمه راه و منافق. مرید آن است تا آخر دنیا رهرو مرشدش باشد. اگر شما یاران نیمه راه نمیبودید شما هم زنار میبستید و به همراه شیخ خوکبانی می کردید. این بگفت و به سمت روم به راه افتاد تا یار غمخوار شیخ باشد. مریدان که از کرده خود شرمنده بودند هم زنار بستند و بار دیگر راه روم در پیش گرفتند که شیخ خویش را همراه گردند.
در راه روم دوست شفیق شیخ به خواب رسول خدا را دید و بیاموخت که آنچه بر شیخ اتفاق افتاد برای از میان برداشتن غباری بود که از دیرگاه بین شیخ و حق بود. همچینین آموخت که از آنچه بر شیخ اتفاق افتاد مریدان شیخ حقیقت مریدی را آموختند و شیخ حقیقت عشق را آموخت و دختر ترسا پایمردی سالکان را. دست آخر به او خبر داده شد که شیخ آزاد گشته و راه توبه بر او باز گشته. چون از خواب برخواست خبر را به مریدان شیخ داد و شادی و ولوله در میانشان برخواست.
شیخ از نو مسلمان شده راه مکه در پیش می گیرد و اینبار دل در گرو عشق خدا می نهد. دختر ترسا تغییر ناگهانی شیخ را می بیند و به اندیشه فرو میرود. آنشب در خواب به او الهام میرسد که یارش را تنها نگذارد و در پی او به مکه برود.
از رهش بردی، به راه او درآی چون به راه آمد تو هم راهی نمای
دختر راه مکه در پیش می گیرد و شیخ نیز از درون آگاه می شود که دختر در راه اوست. پس شیخ از میان راه باز می گردد تا بتش را با خویش به مکه ببرد. چون دختر شیخ را در میان راه می بیند، برایش مشخص میشود که عشقی که او را به این راه کشانده، عشق شیخ نیست که عشق یار یگانه است. دختر دیگر توان فراق از یار یگانه ندارد.
گفت شیخا طاقت من گشت طاق الوداع ای شیخ عالم الوداع
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند نیم جانی داشت بر جانان فشاند
قطره ای بود او درین بحر مجاز سوی دریای حقیقت رفت باز


  
  
<      1   2   3   4   5      >