سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این دلها همچون تنها به ستوه آید پس براى راحت آن سخنان تازه حکمت باید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :28
بازدید دیروز :1
کل بازدید :31578
تعداد کل یاداشته ها : 21
103/8/26
5:26 ص

بشنو این نی چون حکایت می­کند   

  از جدایی­ها شکایت می­کند

نی همان انسان خود آگاهی است که جایگاه خود را در این عالم شناخته و فهمیده است که موجودی است چون نی میان خالی و نیازمند به او، می­داند که روحش از روح کلی یا نیستان جدا شده و در قفس تن گرفتار گردیده است.

لذا از این هجران نالان و گریان و در این قفس تن بی­قرار است و می خواهد آزاد شود اما این نی خود مولانا نیز هست که از وجود جامع و پیر خویش شمس تبریزی نیز دور افتاده و نالان و نوحه­گر است (پیوند تجربه­ی شخصی با تجربه­ی هستی)، اما همه­ی آدمیان به این خودآگاهی و تجربه­ی شخصی نرسیده­اند تا درد اشتیاق به وصال مجدد را احساس کنند. تنها هرکس که از اصل خویش (چه مجازی و چه حقیقی) دور شده باشد این نیاز را احساس می­کند.
این انسان نیازمند چون نی هم ناله­ی هجران و خوف از نارسیدن دارد و هم نوای وصل و امید به رسیدن (در بین خوف و رجا و قبض و بسط است)، پس هم جفت بدحالان است و هم یار خوشحالان.
هرکسی از نوای این نی تعبیری و تفسیری دارد، هیچ­کس راز این انسان را درست نشناخته است (نه خود را نه دیگران را و نه انسان­های کامل را) بلکه گمان­های خویش را علم و خیالات خود را عقل فرض کرده است.اما اگر دقت شود سر انسان از گفتار و احوال و کردار او نمایان می­شود. اما کجاست آن چشم و گوش منور به نور حقیقت که خود جان را که تابناک و تابنده­ی وجود است بنگرد، شاید هم این­گونه بینش در تقدیر نیست.
به هر حال این بانگ نای کلام خداست که در نی وجود انسان­های کامل دمیده می­شود و چون آتشی جان آنان را شعله­ور می­سازد، زیرا جلوات و فیضان عشقی است که در جان آنان شعله­ور است، چه آنان دریای عشقند که با وزش باد لطف امواج خروشان و سوزان خویش را به ساحل وجود خویش می­پراکنند و مشتاقان به قدر ظرف­های خویش از آن برمی­گیرند.
این نی پرنوای سوزان، وارستگان رهیده از جهان را که درد گسستن داشته و شوق پیوستن دارند به نوا در می­آورد. کلامشان گاه از قهر نفس است و گاه از لطف حق، راه گذراز قهر به لطف و از آن به وحدت آغازینی که نه این است و نه آن و هم این است و هم آن تعبیر می­شود. این راه همان سیر سلوک معنوی است که از دین آغاز می­شود و تا کمال عرفان پیش می­رود، از بند گسستن تا پیوستن. اما چه کسانی در این راه پله پله تا ملاقات خدا و پیوستن به اصل پیش می­روند ؟ آنان که از این عقل مصلحت اندیش جهان مادی (عقل معاش) دست شسته گوش به فرمان الهی نهند و روز و شب به انتظار فرمان نشینند. و چون ماهی برون افتاده از دریا لحظه لحظه­ها در شوق و التهاب به دریا رسیدن باشند و چون رسیدند هرگز از آن دریا سیر نشوند که البته این مهجوری و مشتاقی را خامان در نیابند. این راه پیمودنی است نه گفتنی. زیرا مثنوی راه رهایی و طریق پرواز عاشقانه است.

بند بگسل، باش آزادای پسر      

   چند باشی بند سیم و بند زر ؟
گر بریزی بحر را در کوزه­ای    

 چند گنجد ؟ قسمت یک روزه­ای
کوزه­ی چشم حریصان پر نشد  

     تا صدف قانع نشد پر دُر نشد

اما این انسان دور افتاده از باطن به زندگی وابسته شده و در بند سیم و زر گرفتار و اسیر حرص خویش گشته است که باید با کمک عشق این بندها را ببرد.

هرکه را جامه ز عشقی چاک شد    

   او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شادباش ای عشق خوش سودای من   

     ای طبیب جمله علت­های ما
ای  دوای  نخوت  و  ناموس  ما      

   ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد    

    کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق  جان  طور  آمد  عاشقا      

     طور مست خـَرَّ موسی صاعقا

تنها را آزادگی و رهایی از هر ناپسند و هر وابستگی عشق به حق است. و تنها راه نجات از روان پریشی، نگرانی، تنهایی و بی­کسی و پوچی، عشق به حق است. تنها داروی نجات بخش از خود شیفتگی، غرور، خود آزاری، برتری طلبی، عشق است. هم افلاطون حکمت روحانی قلب است و هم جالینوس مداوای تن. عشق بُراق معراج رسول خدا، به رقص آورنده­ی کوه سینا، مدهوش کننده­ی موسی و تجلی دهنده­ی انوار اعلی است.
حال گویا کسی از مولانا می­پرسد پس ما چگونه حالات و گرفتاری­های عشق را بدانیم برای ما شرح بده و او می­گوید :

با لب دمساز خود گر جفتمی     

         همچو نی من گفتنی ها گفتمی
هرکه او از هم زبانی شد جدا      

       بی زبان شد گرچه دارد سد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت   

   نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت

او می­گوید : «که من آن بلبل خاموشم» وای فورا خاموشی را شکسته حال خود را این­گونه بیان می­کند و پیام اصلی را می­دهد که :

جمله معشوق است و عاشق پرده­ای     

 زنده معشوق است و عاشق مرده­ای


90/9/3::: 11:50 ع
نظر()
  
  

"گفته بودم در خزانی بهاری آمد پدید

در برگ ریزانش

باران مهر و صفایی

بر شاخه های زرد  و فرو ریخته

 

 بارید .

از ریشه رویید ........

سبز شد دوباره 

 در خزانی سرد و فسرده

بار داد

به اندازه ادراک

در پهنای معنا

به وسعت خورشید

گرم شد و رویید

بهار در خزان  تماشایی است

امیدی  امد نام خزان را بهار نامید

حال بهار است .............


  
  
<      1   2   3   4   5